این دانشنامه در حال تصحیح و تکمیل می باشد. از این رو محتوای آن قابل ارجاع نیست. پیشنهاد عناوین - ارتباط با ما
تفاوت میان نسخههای «سید زین العابدین طباطبائی ابرقوئی»
Kh1.najafi (بحث | مشارکتها) (ویرایش صفحه) |
Kh1.mirzaei (بحث | مشارکتها) (لینک تکیه) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
'''سیّد زین العابدین طباطبائی ابرقوئی'''، عالم زاهد، فاضل متّقی و محدّث خبیر، ادیب شاعر [در ابرقو متولد شد و پس از فوت پدر و مادر جهت تحصیل به اصفهان آمده و در مدارس [[مدرسه علمیه عربان|عربان]]، جدّه و صدر به تحصیل پرداخت] | '''سیّد زین العابدین طباطبائی ابرقوئی'''، عالم زاهد، فاضل متّقی و محدّث خبیر، ادیب شاعر [در ابرقو متولد شد و پس از فوت پدر و مادر جهت تحصیل به اصفهان آمده و در مدارس [[مدرسه علمیه عربان|عربان]]، جدّه و صدر به تحصیل پرداخت] | ||
== معرفی == | ==معرفی== | ||
وی در ابرقوی یزد متولد شد. در نوجوانی پس از فوت پدر و مادرش جهت تحصیل علوم دینی به اصفهان مهاجرت کرد. دراصفهان در نزد بسیاری از بزرگان تلمّذ نموده و به مقامات بلندی از علم و معرفت دست یافت. | وی در ابرقوی یزد متولد شد. در نوجوانی پس از فوت پدر و مادرش جهت تحصیل علوم دینی به اصفهان مهاجرت کرد. دراصفهان در نزد بسیاری از بزرگان تلمّذ نموده و به مقامات بلندی از علم و معرفت دست یافت. | ||
سطر ۳۶۶: | سطر ۳۶۶: | ||
و امّا این نویسنده را اعتقاد چنین است که آنچه در "اصول کافی" است درست است، چون که کافی در نهایت اعتبار است. پس اگر چنانچه تمام صوفیه حالشان حال صغیر باشد تکفیر و تفسیق ایشان در محل اشکال بلکه در محل منع است و خیلی جرآت می خواهد که یکی از موالیان ائمه اطهار را تکفیر نماییم، مگر این که عقیده و سری زیر خلی داشته باشند که از ما پنهان دارند".<ref>گلزار فضیلت، صص 251-209.</ref> | و امّا این نویسنده را اعتقاد چنین است که آنچه در "اصول کافی" است درست است، چون که کافی در نهایت اعتبار است. پس اگر چنانچه تمام صوفیه حالشان حال صغیر باشد تکفیر و تفسیق ایشان در محل اشکال بلکه در محل منع است و خیلی جرآت می خواهد که یکی از موالیان ائمه اطهار را تکفیر نماییم، مگر این که عقیده و سری زیر خلی داشته باشند که از ما پنهان دارند".<ref>گلزار فضیلت، صص 251-209.</ref> | ||
== وفات == | |||
وی سرانجام در سال 1372 ق وفات یافت و در [[تکیه فاضل هندی]] در [[تخت فولاد]] مدفون است. | |||
=='''پانویس'''== | =='''پانویس'''== |
نسخهٔ ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۳۲
سیّد زین العابدین طباطبائی ابرقوئی، عالم زاهد، فاضل متّقی و محدّث خبیر، ادیب شاعر [در ابرقو متولد شد و پس از فوت پدر و مادر جهت تحصیل به اصفهان آمده و در مدارس عربان، جدّه و صدر به تحصیل پرداخت]
معرفی
وی در ابرقوی یزد متولد شد. در نوجوانی پس از فوت پدر و مادرش جهت تحصیل علوم دینی به اصفهان مهاجرت کرد. دراصفهان در نزد بسیاری از بزرگان تلمّذ نموده و به مقامات بلندی از علم و معرفت دست یافت.
اساتید
برخی از اساتید علوم دینی ایشان عبارتند از حضرات آیات:
- جهانگیر خان قشقائی؛
- آخوند ملّا محمّد کاشانی؛
- آقا سیّد محمّد باقر درچه ای؛
- علّامه شیخ محمّد رضا نجفی؛
- میر محمّد صادق خاتون آبادی؛
- حاج آقا رحیم ارباب؛
- سیّد محمّد نجف آبادی؛
آیت اللّه سیّد اسماعیل هاشمی می نویسد:
یک هفته بعد از رحلت آن فقید سعید (آیه اللّه ابرقویی در عالم رؤیا دیدم از بازار چهارسوق مقصود با کمال عجله به سمت بازار بزرگ می رفتند، مانند کسی که از حمام بیرون آمده؛ سلام کردم و احوال پرسی نمودم که کجا می روید؟ فرمود: درس آقا سیّد محمّد نجف آبادی. از این جا پی بردم که عالم و رتبه شاگردی و استادی در آن عالم هم محفوظ است.[۱]
- حاج میرزا عبدالحسین نجفی؛
فرزند آقا جلال الدین بن آیه اللّه شیخ محمّد تقی آقا نجفی.
وی در حدود سال 1312ق از دختر مرحوم سیّد محمّد رضا روضه خوان متولد شد. در زمان حیات پدر به امامت در مسجد شاه و تدریس پرداخت و با کمک جمعی از فضلا و مجتهدین به فصل خصومات و رسیدگی به کارهای مردم اشتغال جست. اما متأسفانه در سنّ جوانی در شب 22 رجب 1348ق وفات یافت.
جسد مطهّر این عالم خدوم ابتدا در مقبره آقا نجفی مدفون شد و پس از 3 سال به مشاهد مشرّفه منتقل گردید.
آیه اللّه ابرقوئی در توصیف این استاد گران قدر خود می نویسد:
یک طایفه از بندگان خدا هستند که تولّدشان در عافیت و آسودگی (است) و تعیّش می کنند در دنیا به عافیت و راحتی و می میرند در عافیت و خرسندی یعنی از بدو طفولیت تا از این دنیا بروند دائما در خرسندی و راحتی می باشند تا آن که وارد بهشت گردند. و این بنده یک نفر را یقین دارم که مصداق فرمایشات حضرت امیر (علیه السلام) بود. اما لذت و عافیت دنیایش را بالعیان مشاهده نمودیم که همیشه در عیش و کامرانی و صحت و عافیت و ثروت و تمول روزگار شیرین با عزت و شرافت بود. و اما آخرتش را و بهشت رفتنش را از آن جایی که بعد از چند سال قبرش را شکافتند بدنش تر و تازه بود همان طور که او را غسل داده بودند همان طور بود. الحمد لله که مصداق این کلمات مولی بالحسّ والعیان از برای احقر ظاهر گردید.[۲]
در پاورقی چاپ دوم کتاب "ولایه المتقین" می نویسد: طبق استفساری که از نجل جلیل آن مرحوم، جناب حاج شیخ محمّد تقی نجفی[۳] شد، فرمودند:
سه سال پس از فوت آن مرحوم، برای حمل بدن به کربلای معلی، طبق وصیت ایشان، به اتفاق مرحوم سیّد زین العابدین و استاد نصر الله غسال نبش قبر نمودیم، که باقی مانده بدن ایشان را جمع نموده، به کربلای معلی انتقال دهیم. پس از نبش قبر، مشاهده شد که بدن تازه بود و هیچ تغییری نکرده است، حتی نفخ شکم و گودی ناف سالم بوده، و مرحوم سیّد زین العابدین بدن ایشان را لمس کردند.[۴]
استاد عرفان
آیه اللّه ابرقوئی سال ها در خدمت عارف مشهور حاج محمّد جواد بید آبادی معروف به سرجوئی شرفیاب گردیده و از انفاس قدسی آن پیر روشن ضمیر بهره مند شده و به مقامات بلند معنوی دست یافت.
مرحوم آیه اللّه سیّد اسماعیل هاشمی می نویسد:
اوایل کار و آشنایی حقیر با آن عالم ربّانی (آیه اللّه ابرقویی) به اتفاق ایشان و مرحوم حجه الاسلام اخوی بزرگ آقا سیّد علی اکبر هاشمی طاب ثراه خدمت مرحوم حاجی محمّد جواد بیدآبادی که مرحوم آیه اللّه دستغیب کرامتی از ایشان نقل نموده مشرف شده کسب فیض و معنویت نمودم. مرحوم حاجی در چند دستور تاکید می فرمود: دوام طهارت، نماز شب، مواظبت بر رواتب یومیه و نماز اوّل وقت و زیارت عاشورا و توسّل به حضرت بقیه اللّه ارواحنا فداه".[۵]
به نوشته مرحوم سیّد مصلح الدین مهدوی:
وی از مشایخ سلسله ذهبیه در اصفهان و دارای نفسی قدسی بوده و عده ای از بزرگان این شهر به او ارادت می ورزیده اند. وی در 10 ماه صفر سال 1344ق در کربلا وفات یافت.[۶]
ایشان در "بیان المفاخر" نیز می نویسد:
حاج محمّد جواد عارف سرجویی (به مناسبت سکونت او در سرجوی بابا حسن در محله بیدآباد) فرزند حاج محمّد حسین بن شیخ زین الدین از سلسله مشایخ ذهبیه در اصفهان. پدرش نیز از عرفاءو سالکین بوده و در ذی القعده سال 1293 وفات یافته در ضمن مقبره سرقبرآقا در محله خوابجون در جنوب شرقی صحن نامبرده مدفون گردید.[۷]صاحب عنوان در دهم ماه صفر سال 1345 به سن قریب به نود سالگی در کربلا وفات یافته در همان ارض مقدس مدفون گردید.[۸]
مرحوم میرزا حسن خان جابری می نویسد:
حاج محمّد جواد، عابد قانع، شهیر به سرجویی؛ بزرگواری با تقوا ]بود[ سحرخیزی و اعمال مستحبه او ترک نمی شد. تمام املاک خود را فروخته به فقرا ایثار کرد. معدودی هم از برکات وجودش باورع و زهد گشتند. عاقبتش به خیر و در صحن کربلا مدفون شد و در حیاتشان مکاشفاتی از آن بزرگ مشهور است.[۹]
مرحوم آیه اللّه سیّد محمّد حسین طهرانی در کتاب "روح مجرد" می نویسد:
آقا محمّد بیدآبادی از عرفای مشهور است و صاحب مقامات و درجات، رحلتش در سنه 1197 هجریه قمریه است و حقیر کرارا بر سر مزارش رفته ام، و مراد از بیدآبادی به طور مطلق اوست. و اما آقا محمّد جواد بیدآبادی از عرفای زمان اخیر بوده است و استاد والد صدّیق مکرّم حاج محمّد حسن شرکت است. آقای حاج محمّد حسن دام توفیقه گفت: مرحوم پدر ما می گفت: آقا محمّد جواد بیدآبادی را کسی نشناخت و خود مرحوم بیدآبادی یک بیت سروده بود که مرحوم پدرم یادداشت کرده بود:
صد گنج نهان بود مرا در دل و یاران
نادیده گرفتند که این خانه خراب است
شهید آیه اللّه دستغیب در کتاب "داستان های شگفت" کرامات متعددی از ایشان نقل کرده است.
همچنین عالم ربّانی آیه اللّه میرزا ابوالهدی کرباسی، مطالبی را که از این عارف کامل با واسطه یا بدون واسطه شنیده است در رساله ای مستقل نقل کرده است که حاوی نکاتی ارزشمند است. از جمله می نویسد:[۱۰]
"سالک مسلک زهد و سداد، حاجی محمّد جواد، اصرار به اربعین صباح، و خلوص نیت در جمیع حرکات و سکنات، للّه تعالی عزّوجّل، و مراقبه و محاسبه نمودند. و نقل کردند که مدتی در دهن، ریگ گذاردم که کلمه ای صادر به غیر رضای حق عزّوجل نشود.
و نقل نمودند از حجه الاسلام میرزای شیرازی "طاب رمسه" که فرمود:
یا حاجی، سجده طویله را در وقت سحر ترک مکن... و شیخ خراسانی فرمود که اگر در این سجده طویله، ذکر مبارک یونسی هفتصد و سی مرتبه بگوید از جمله آثارش توسعه رزق است و اثری فوری دارد؛ و هزار مرتبه گفتن را بعضی از اهل حال فرموده اند.
و ایضا حاجی سابق الذکر فرمود که نورانیّت زیاد حاصل می شود از سه هزار مرتبه ذکر مبارک "لااله الااللّه" در بین العشائین، و بالعیان دیده ام.[۱۱]
و ایضا فرمود به واسطه، که روزی هزار مرتبه استغفار خوب است بعد از غسل توبه؛ و مواظبت نوافل کند و احیاء از وقت نصف شب تا طلوع آفتاب خیلی مجرّب است؛ و کذا احیاء بین العشائین.
و فرمود ایضا که خودم نوری و تجلّی دیدم در وقت دخول مرحوم حاجی ملاّ علی بن حاجی میر خلیل از ایشان در سرداب مقدس در سامره، و دیگران هم دیده اند.
و فرمود که خودم در وقت عبادت و توجّه، نورانیتی در اطراف من پیدا می شد و اطفال خانه دور من جمع می شدند و اُنس به انوار می گرفتند.
و فرمود که جماعتی را مرحوم آخوند ملّا حسینقلی همدانی منقلب کرد. وقتی کسی در کاظمین (علیهما السلام)، به دستورالعمل مرحوم آخوند مشغول به ذکر مبارک یونسی [شده] و شیاطین زیاد دور او دیده که جمع شده، در باطن مرحوم آخوند را دیده که شیاطین را دور کرده و (باعث) مزید اخلاص او شد...
و فرمود از حاجی میرزا حسین نوری اعلی اللّه تعالی مقامه که فرمودند:
قطب راوندی نقل کرده که اموات در وقت بین الطلوعین مطلع به قبر خود می شوند و مُشرف. در این وقت زیارت ایشان خوب است و در وقت شب زیارت نکنید اموات را که در وادی السّلام یا وادی برهوت می باشند و اشراف بر قبر خود ندارند.
و فرمود که نزد من، مرحوم حاجی میرزا حسین نوری ربطی به ملّا حسینقلی و مرحوم حاج ملافتحعلی ندارد.
و فرمود که مرحوم حاج ملاعلی حاجی میرزا خلیل فرمود که هر مجاهده کردم و از عهده برآمدم الاّ المواقعه. و از زهد او نقل نمودند که وقتی نفس او از او ماست خواست، از جهت دفع لذّت، او قدری سویق و قدری آب، گرم کرد که لذّت نبرد و میل کرد. و فرمود که غذای لذیذ، نورانیت علم را از آدمی سلب می کند. و بسیار تأکید کردند در تحصیل غذای حلال و اجتناب از شبهات که تأثیری تامّ دارد در سلب توفیق و عدم بلوغ به مطالب شامخه...
و حکایت فرمود:
در وقت تشرّف ناصرالدین شاه به عتبات چند نفری استقبال نرفتند و دیدنی سلطان ننمودند. از آن جمله، مرحوم حاجی ملّا علی نجفی بودند. شخصی از رجال دولت، خدمت حاجی مرحوم رسید، اظهار دیدنی و ملاقات نمود، ایشان امتناع نمودند. در این هنگام، شخص مذکور یا دیگری به ایشان عرض کرد که پادشاه اسلام است؛ احترام او لازم است. ایشان جواب فرمودند که آیا حضرات، علمای اسلام نمی باشند؟ خلاصه، در جواب ملاقات... او فرمود که خداوند عزّوجلّ ذکره، چیزی به من عنایت فرموده که ابدا احتیاج به احدی ندارم. او خیال کرد که غرض ایشان دارایی کیمیا است، درصدد تحصیل از ایشان برآمد. فرمودند: مرادم قناعت است، نه کیمیا. حقیر عرض می نمایم: اجاد فیما أفاد؛ لانّ القناعه کنز لایفنی.
و ایضا فرمود که شخصی از صلحا بعد از فوت مرحوم شیخ مرتضی (قدس سره )در امر تقلید مردّد بود. در شب ماه رمضان هر شب هزار بار "انّا انزلناه" خواند تا آن که معلوم شود که مرجع تقلید و مرضیّ امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) کیست؟ در شب قدر خبر کردند در خواب که حضرت ابراهیم (علیه السلام) است. چون که نگاه کرد دید که حضرت ایشان به صورت مرحوم آقای میر سیّد محمّد حسن شیرازی است. معنی کرد بر این که ایشان مرجع اند. فردا به خدمت ایشان مشرّف شد. ایشان حین ملاقات دست او را گرفتند و فرمودند: ان شاء اللّه مبارک است! و فرمود که باید انسان تمام حرکات و سکناتش از برای خداوند عزّوجل (باشد) باید نگاه نکند مگر از برای خداوند، و همچنین سماع و سایر قوای ظاهره و باطنه را از برای خداوند عزّوجّل به کار برد.
حقیر گوید: شاهد بر این مطلب (این) که بعضی از اوقات در حین اشتغال به ذکر "لااله الااللّه" بین العشائین، بعضی شنیدند از عالم غیب به این عبارت: "کلّ شی ء لغیر اللّه حرام". و فرمود این مطلب در بادی الحال بسیار مشکل است ولکن بعد از مدتی سهل می شود.
و فرمود که من در مقام مجاهده بودم، بنا گذاشتم که جمیع حرکات و سکنات را از برای حق تعالی نمایم؛ حتی نظر به چیزی نمی کردم الاّ به رضای او، و اول بسیار مشکل بود ولکن بعد از چهار روز از برای من سهل شد.
و ایضا فرموده بود مضمونش که از جمعی کرامت و خوارق عادت دیدم. و این مطلبی است معلوم، خداوند عزّوجّل فرمود: "وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالانْس اِلاّ لِیَعْبُدُون" که به "یعرفون" تفسیر شده، و معلوم است که غرض از خلفت، معرفت اوست و باید معرفتش ممکن باشد و تو هم از یادت نرود و سعی کن آن چیزی (که) من دیده ام و دیگران، تو هم می بینی. سعی می خواهد و از طریق آن باید رفت.
و این مطلب را فرمود، بعد از آن که حقیر به او گفتم که چگونه باید راه باشد؟ و مقدمه اربعین و خلوص آن را که اول ذکر شد، فرمود که صلوات هزار و چهارصد مرتبه برای توسعه و گشایش حال بخوانید.
و ایضا به واسطه فرمود که چند چیز را مواظبت باید کرد:
اوّل: دوام طهارت؛ دوّم: توبه؛ سیّم: استغفار؛ چهارم: دعا و طلب مغفرت؛ پنجم: شکر نعمت؛ ششم: صبر بر بلا.
و ایضا به واسطه فرمود که:
ذکر مبارک "یا حیّ یا قیّوم" را سیصد و شصت مرتبه به عدد سال بخواند، و هر نفس کشید این دعا را بخواند؛ و اگر ممکن نیست و فرصت نیست، در هر صد مرتبه یک مرتبه بخواند و آن دعا این است: "أللّهمّ إنّی أسئلک برحمتک استغیث، أللّهمّ أحی قلبی".
و از مرحوم حاجی ملاعلی محمّد نجف آبادی نقل شد که از مرحوم حاجی سیّد علی شوشتری نقل کردند که فرمودند:
از برای حاجت، چهل و یک مرتبه بخواند در هر روز؛ بلکه بیشتر را هم شنیدم. آن دعا این است: "أللّهمّ إنّی أسئلک بحقّ روحِ علی بن ابی طالب علیه السلام الّذی ما أشرک باللّه طرفه عینٍ أبداً" و هر حاجت دارد الحاق نماید.
عالم ربّانی آیه اللّه شیخ مهدی نجفی در کتاب "الانهار" می نویسد:
حکایت نمود شیخ جلیل معروف بالزهد والمجاهده حاجی محمّد جواد اصفهانی، گفت: وقتی را بین الصلاتین مغرب و عشاء، سه هزار بار کلمه طیبه "لا اله الا الله" را می خواندم و مکرّر نور مثل برق می دیدم.[۱۲]
و فرمود: فلان خان، و اسمش را مذکور داشت، از جهت خوف از مردم در مخمصه ای به من پناهنده گشت. شب شنیدم گوینده ای می گفت: حضرت صدیقه (علیها الصلاه والسلام) بر او غضب ناک است، یا قریب به این. و آن خان می گفت: زوجه مرحوم حاجی میرزا بدیع (درب امامی) قدّس سرّه، با چند طفل به او متوسل شده در حاجتی که حاجی نقل فرمود، و قندی و ابریشم و تربتی هدیه آورده بود؛ و او به ملاحظه عموی آن اطفال... زن را نومید نموده بوده است.[۱۳]
شاگردان
برخی از شاگردان محضر این عارف فرزانه عبارتند از:
- آیه اللّه ملّا حسینعلی صدیقین
- عالم ربانی ملّا محمّد هرتمنی
- عالم ربانی سیّد علی اکبر هاشمی
- آیه اللّه سیّد اسماعیل هاشمی
- عالم زاهد سیّد محمّد صادق کتابی؛[۱۴]
- شیخ محمّد رضا کلباسی (فرزند شیخ محمّد علی کلباسی)
- شیخ ابوطالب شیخ الاسلام
- شیخ اسداللّه فاضل بیدآبادی
اوصاف
به نوشته مرحوم سیّد مصلح الدین مهدوی: سید زین العابدین از اتقیای ازکیا بود.
قول و فعلش مطابق اوامر خداوند، و همیشه به ذکر حق مشغول بود.
سال ها خدمت عارف مشهور حاج محمّد جواد بیدآبادی معروف به سرجوئی شرفیاب و دست ارادت به او داده و از انفاس قدسی آن پیر روشن ضمیر، که استاد بسیاری از بزرگان و علمای اصفهان و غیره بود بهره مند شده، تا به مقام انسانیت رسید. الحق فرشته ای بود در لباس آدمی.[۱۵]
وی مردی خلیق و مهربان و از جمله کسانی بود که عملاً درس دین و اخلاق به مردم می آموخت. مستحبّی از مستحبّات را ترک نمی کرد و مکروهات را عملاً جزو محرّمات می دانست.[۱۶]
در کتاب "مفاخر یزد" آمده:
آیه اللّه طباطبائی دانشمندی پارسا و عارفی پرهیزکار و صاحب کرامت بود. او باطنی با صفا و ضمیری قدسی داشت و توفیق تشرف به محضر حضرت ولی عصر( عجّل الله فرجه الشریف) را یافته بود. پیش گویی ها و رؤیاهای صادقه ای نیز از او نقل گردیده است. احتیاط بسیار در مسائل شرعی، عشق وافر به اهل بیت (علیهم السلام)، مداومت بر تهجّد و زیارت عاشورا از خصوصیات بارز وی به شمار می رفت. او همچنین مخالفت شدیدی با حکومت پهلوی اول و دوم داشت و صراحتا آنان و عمّالشان را یزید و یزیدی می خواند. هرگز به ادارات دولتی نمی رفت و از غذای اشخاصی که در خدمت دولت بودند استفاده نمی کرد.[۱۷]
فرزند ایشان جناب حاج سیّد صادق طباطبائی در مقدمه کتاب "ولایه المتقین"اشرح حال جامعی از پدر والاگهر خود نگاشته اند که خلاصه ای از آن نقل می شود:
ایشان پس از فوت پدر و مادرشان در ابرکوه، جهت تحصیل علم به اصفهان مهاجرت کرده و مشغول تحصیل شدند، و در اثر وقار و محسّنات اخلاقی مورد توجه اهل بصیرت قرار گرفت. او از اول جوانی به ریاضت و عبادت و تزکیه نفس و خود سازی مشغول و در کمال فقر و تنگدستی، اما قانع روزگار را به سر می برد. از قبل از ازدواج، شب ها تا به صبح به ریاضت و شب زنده داری و عبادت و توسّل به ائمه اطهار علیهم السّلام و درخواست شرح صدر و رسیدن به مرتبه کمال انسانیّت و روزها به درس و بحث و درک حضور علما و تحصیل علوم مشغول بود.
ازدواج و مشکلات
تا این که مورد توجه یکی از تجّار بازار، مرحوم حاج غلامرضا موحدیان عطار که علاقمند به سادات و روحانیت بوده قرار گرفته، و آن تاجر محترم که مدتی با رفت و آمد مراقب حالات ایشان بوده، به توسط کسی پیشنهاد ازدواج ایشان با دختر خود را می دهد، و بالأخره با شرایطی، از قبیل قبول نکردن کمک مالی و ادامه زندگی طلبگی، قبول کرده و با صبیه او ازدواج نمود. و البته شرح اوائل ازدواج، و صاحب اولاد شدن با تنگدستی، و قبول نکردن اعانه از کسی مگر همان شهریه مختصر طلبگی و صبر و شکیبایی خود و همسر ایشان زیاد است، تا جایی که گاهی اوقات با یک سیب زمینی و یا یک هویج به سر می بردند و مدت ها چنین بوده و کسی حتی والدین عیال از این وضع اطلاعی نداشته است.
تا این که در یک تنگنای بزرگ که منجر به بی شیر شدن فرزند و نبودن غذا و امکانات می شوند، در یک توسل به حضرت بقیه اللّه فرجی می رسد، و تا آخرعمر، طبق خواسته خودشان در آن توسل، که روشنی باطن و کفاف معیشت بود، به یک یُسر نسبی رسیدند.
مسافرت ها
واما مسافرت های ایشان به مشهد، وپیاده به کربلا رفتن، ودچار راهزنان شدن، وچهل روز اسیر دزدان بودن، وغارت اموال ولباس همه مسافرین مگر ایشان، شرحش مفصّل است. در یک مسافرت به مشهد یا کربلا می گفتند:
پس از حرکت از اصفهان وقتی وارد شهر ری شدیم وبه زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) رفتیم، دربازار شهر ری تصمیم گرفتم که از اول بازار تا آخر بازار بروم و صاحب مغازه ها را برانداز کنم، هرکدام که مورد نظرم قرار گرفتند از او مقداری لوازم سفر ازقبیل قند و چای و حبوبات و دیگر لوازم بخرم؛ تا این که در آخر بازار در یک پیچ، مغازه ای که صاحب آن، قد بلند وچهره گشاده داشت مرا به خود جلب نمود و به آن وارد شدم وساعتی با او به صحبت گذشت و لوازم را که احتیاج سفر بود برایم بسته بندی نمود و گفت: در این سفرها برای شما کافی می باشد وسلام مرا به حضرت برسان. پس از خداحافظی، از ایشان جدا شدم و با کاروان به سفر ادامه دادم اما هرلحظه چهره این مرد و کلمات او مرا بر این می داشت که در مورد او حساس شوم، و البته آذوقه ای که به من داد، گرچه فکر می کردم تا رسیدن به مقصد هم نرسد، اما با این که در بعض موارد میهمانی هم می کردم ولی تا برگشت وورود به اصفهان که چند ماهی طول کشید هنوز مقداری از آنها را داشتم. اما پس از بازگشت، چون وارد شهرری شدیم عازم دیدار آن مرد نورانی شدم تا از کلمات او بهره بیشتری ببرم. ولی هرچه گشتم از آن مرد وحتی چنان مغازه اثری نبود. ازمغازه های مجاور ومقابل آن سؤال کردم، آنها کاملاً اظهار بی اطلاعی کرده ومنکر بودند. گفتند: در شبی که در حجره مشغول زیارت عاشوراء بودم، در سجده شکر زیارت حالم منقلب شد و کربلا با آن صحنه های روز عاشوراء و امام حسین (علیه السّلام) را دیدم و غش کردم تا نزدیک به ظهر در حال غش و یا از خود بی خود بودم و از ایشان سؤال شد چه دیدید؟ اما در جواب گویا طاقت گفتن نداشتند.
سفارش به تقوا
بعضی خواص از دوستان و ارادتمندان به ایشان وقتی اصرار می کرد که مرا راهنمایی کنید جهت پیدا کردن شرح صدر و دیگر مقام انسانیت، ایشان یا سکوت می کردند یا در یک جمله که مثلاً باید زحمت کشید و یا جمله دیگر.
در یک سفر به اقلید که دعوت شده بودند و بنده نیز همراه ایشان بودم و مدت بیش از یک ماه این سفر طول کشید، چند نفر از مخلصان اهل ابرقو و اقلید با اصرار زیاد از ایشان طلب راهنمایی نمودند. حتی یکی از آن ها که روحانی بود با قسم و گریه درخواست دستورالعمل نمود تا این که ایشان زمینه را مساعد دیدند و وعده دادند که خیلی خوب، برای شما می گویم چیزی را که اگر به آن عمل نمودید به سعادت ابدی و مقرب درگاه خداوند خواهید شد؛ و کسی به مقام انسانی و کرامت و فضیلت و شرافت و شرح صدر نرسید و پرده و غبار از چشم و گوش و زبانش پاک نشد مگر این که به رمز و این تریاق اعظم پی برد و به دست آورد. و خلاصه، چند روز در چندین جلسه در اطراف آن صحبت نمودند و حاضرین را هر چه بیشتر مشتاق و آماده پذیرش می کردند. و در جلسه آخر گفتند: عمل به این دستور، زمان و مکان خاصی ندارد بلکه در هر زمان و لحظه و هر موقعیت و در هر مکان و شرایطی که باشی نباید از آن غافل شوی و هیچ زاهد وعابد عالمی و صاحب ریاضت و کرامت به مقام قرب الهی نرسید و قدم از قدم در راه رسیدن به مقصود نتوانست بردارد مگر رعایت این معجون رانمود. و وعده دادند آماده شوید فردا آن را می گویم و جلسه ختم شد.
در جلسه موعود همه مشتاقانه جهت پذیرش و عمل به آن آماده شدند وسر تا پا گوش شدند، وایشان یکسری مطالب بلند واثرات خوب داشتن این کلید رمز وخطرات نداشتن آن را بیان نمودند، ودر حالی که همه خیره شده ومبهوت بودند فرمود: تقوی، تقوی، تقوی. وبعد از یک یا چند دقیقه که اتاق را سکوت محض حکم فرما بود اضافه کردند: هیچ کجا، هیچ چیز ازدنیا وآخرت برای انسان میسر نمی شود و چاره ای نیست مگر آن که برود در خانه ائمّه اطهار (صلوات اللّه علیهم اجمعین) ودر آن جلسه ویا بعد از آن درباره مبارزه وجهاد با نفس صحبت نموده ومثل هایی آورده اند.
بلی سرلوحه همه گفتار و نصایحشان با افراد، چهار مطلب بود:
مبارزه با نفس، وشناخت و ولایت ائمّه اطهار (علیهم السّلام) وتقوی و دیگر در امر اخلاق اسلامی و دوری از رذائل اخلاقی و به دست آوردن فضائل اخلاقی، وتأکید بر خواندن کتاب های اخلاقی مانند کتاب "معراج السعاده" وغیره می نمودند.
مخالفت با طاغوت
ایشان شاه وعمّال او را یزید و یزیدی می دانستند و هر که با ایشان نشستی داشت متوجه این معنی می شد. ایشان هرگز به اداره های دولتی قدم نگذاشتند حتی درموقع ضروری، و می گفتند: من پای میز یزیدان نمی روم واین یک ذلّت است، وهیهات منّا الذّله.
هرگز در خانه یک شخص اداری نمی رفت ویا اگر کسی از دوستان که اداری بود از ایشان دعوت می کرد، به این شرط می رفتند که چیزی در منزل او نخورند. وبه خوبی یادم هست که یکی ازمحبّانشان که هنوز هم زنده است جهت برگزاری عقد دخترش از ایشان دعوت گرفت، ایشان نمی پذیرفتند و می گفتند: دیگران هستند ومن معذورم. وچون با پا فشاری واصرار شدید او مواجه شدند که حتماً می خواهم شما خطبه را بخوانید فرمودند: حالا که شما دست برنمی دارید وناراحت شدید، به شرط آن که در منزلتان چیزی تعارف نکنید می آیم.
آن شخص گفت: قبول می کنم ولی خواهش می کنم یک چای که برای شما می آورند میل فرمایید، و ایشان گفتند: حال که اصرار می کنی ترتیب آن را می دهم که یک چای آنجا بیاشامم. و دستور دادند به جناب استاد حسن سلمانی که از مخلصان درجه یک ایشان بود، که شما مقداری قند و چای در قوری همراه خود بیاورید، وقتی من آنجا نشستم از این چای یک عدد برای من بیاورید. و بالأخره او چنین شرطی را پذیرفت و به این ترتیب دعوت انجام گرفت و عملی شد.
و همچنین روزی در اقلید شخصی ایشان را دعوت می کرد و او نمی پذیرفت و او با وساطت دیگران اصرار کرد که من دیگران را دعوت کرده ام به خاطر شما و منزل من هم باید بیایید. فرمودند: خیلی خوب، می آیم ولی از سفره شما چیزی نمی خورم، به دلیل آن که حق مردم و خدا در آن است.
و در روز موعود، از منزل میزبان دائمی خود، جناب حاج شیخ احمد مصطفوی که محسّنات اخلاقی این مرد بزرگ زبانزد خاص و عام آن دیار بوده و هست، مقداری غذا در دستمال خود پیچیدند و زیر عبا گرفتند و سر سفره آن دستمال را باز کردند و از آن غذا میل نمودند.
بلی ایشان حتی در زمان پهلوی اول نیز که سکوت و خفقان مرگبار وجود داشت همیشه برخلاف آن ها عمل می کردند و هرگز عمامه از سر برنداشتند و در همان شرایط سخت، با لباس روحانی در کوچه و بازار عبور می کردند، به طوری که نقل می کردند: روزی در بازارچه چهار سوق مقصود پاسبان عمامه یک نفر روحانی را بر داشته و پاره می کند و توهین می نماید. آن روحانی فریاد می زند که اگر مأموری برای برداشتن عمامه، چرا آن سیّد با آن عمامه بزرگ که بر سر دارد و از جلوی تو روزها عبور می کند متعرض نمی شوی!؟ پاسبان با تغیّر جواب می دهد به تو مربوط نیست و من اگرتوانسته بودم عمامه او را نیز بر می داشتم، ولی حتی نتوانستم نزدیک او شوم تا چه رسد عمامه او را بر دارم!
و یکی از مطالبی راکه حقیر، هم از زبان خود ایشان شنیدم و هم از زبان شاهدان قضیه، این بود که روزی با بعض از خواص از دوستان، با لباس روحانیت، عازم زیارت اهل قبور و وارد گورستان تخت فولاد می شوند. ناگهان از دور مشاهده می شود که یک پاسبان گشتی، سوار بر اسب، به آن ها نزدیک می شود. همراهیان متوحش شده و از ایشان کسب تکلیف می کنند. آن بزرگوار می فرمایند:
هیچ نترسید و آنچه که من دستور می دهم به آن عمل نمایید، تا آن که مأمور می رسد و خطاب به آن ها می گوید که باید همه حرکت کنید به طرف نظمیه.
در این حال، ایشان به طرف پاسبان می روند و دو بازوی اورا محکم می گیرند و به دیگران دستور می دهند که شما بروید در فلان تکیه، من به شما ملحق می شوم و نگران نباشید. هرچه پاسبان سعی می کند که سر خود را بر گرداند تا خط سیر آن ها را ببیند نمی تواند، تا وقتی که آن ها کاملاً دور شده و وارد تکیه می شوند، پدرم او را رها می کنند و با آرامش به طرف رفقا حرکت می کنند، و پاسبان حیران مرتّب به دور خود می چرخد و فریاد می زند و به جست و جو می پردازد. و قضیه موجب حیرت شاهدان صحنه قرار می گیرد.
در زمان آزادی لباس و روضه خوانی اگر می فهمیدند یک روحانی در منبر خود به نوعی تعریف یا دعا به خاندان پهلوی می کند ویا به خانه کسانی که وابسته به دربار ویا اشزاف هستند رفت وآمد می کند مثلاً برای روضه خوانی وغیره، ویا در مجلس دعا به شاه حاضر می شود، در برخورد با او سرد بودند ویا اگر به خانه ایشان می آمد و می خواست در نماز به ایشان اقتدا کند جلوگیری می کردند، ویا جواب سؤال او را نمی دادند، وبه نوعی مخالفت وانتقاد خود را اظهار می کردند، وبسا می شد که با یک نفر روحانی یا منبری که مثلاً درجلسه دعاء به شاه رفته بود سال ها فاصله می گرفتند واو که به ایشان علاقه مند بود ونمی توانست ترک ایشان را بکند نزد ایشان توبه می کرد وپشیمانی خود را اظهار می نمود وایشان می گفتند: شما با پذیرفتن دعوت آنها ورفتن به مجالس آنها اعمال وحکومت آنها را امضاء کرده اید ودرهمه اعمال آنها شریک هستید وجواب خدا را چه می دهید؟
و باز در مورد نرفتن به اداره ها به ایشان گفته بودند اگر ناچار شوید چه می کنید؟ می گفتند: وقتی ناچار می شوم که زنجیر به گردنم بیندازند ومرا کشان کشان ببرند.
ودر اینجا حقیر یک جریان را که خودم مقداری از آن را شاهد بودم وهم از زبان برادر بزرگترم جناب آقای سیّد محمّد تقی طباطبایی می نویسم.
برادرم که مبادرت به گرفتن معافی کفالت می کنند به منطقه نظام وظیفه رجوع می کنند وتمام دستوراتی که جهت تکمیل پرونده وبرگه معافی لازم بوده است انجام می دهند تا این که از او می خواهند که باید پدرت به اینجا بیاید تا ایشان را رؤیت کنیم، وپسر که از برنامه پدر آگاهی دارد هر چه عذر می آورد که پدرم روحانی هستند واز خانه بیرون نمی آیند ومریض هستند، عذر او به هیچ وجه پذیرفته نمی شود؛ بلکه برای احضار پدر حساس تر می شوند، وفرزند ناچار با وساطت یکی از دوستان نزد پدر قضیه را می گوید ولی پدر از رفتن خودداری می کنند. فرزند می گوید اگر به منطقه نظامی نیایید مرا به سربازی می برند ومن به آنها چه بگویم؟
پدر گفتند: برو بگو پدرم می گوید من که نمی خواهم شما را ببینم، هرکه می خواهد مرا ببیند باید اینجا بیاید؛ وپسر همین را به رئیس مربوطه می گوید. مسئول پرونده جریان را به رئیس منطقه می گوید ورئیس منطقه می گوید من باید این شخص جسور را که درگوشه ای نشسته و جرأت گفتن چنین حرف هایی را دارد ببینم.
روزی اول صبح رئیس منطقه با یک نفر دیگر به اتفاق برادرم به درب منزل آمده ودق الباب نمودند. حقیر درب را باز نمودم وخبر آمدن آنها را وقصد ملاقات با پدرم را به ایشان دادم. پدر با کمال خونسردی همان طور که نشسته بودند ویک کلک آتش که در کنارش یک قوری کلوائی چینی و در پای کلک یک انبار و دو عدد استکان نیز بود و طرف راستشان چند عدد کتاب و مشغول مطالعه بودند، گفتند: بگو بیائید داخل. من پیام را به آن ها رساندم و برادر به اتفاق آن ها وارد منزل و رئیس داخل اتاق شد. چون وارد شد مانند یک سرباز که با مافوق خودش مواجه می شود، پاها را به هم کوبید و دستش را بالا برد و ادای احترام نمود، و چند لحظه ایستاد و به پدرم نگاه می کرد. پدرم در یک جمله گفتند اگر چای میل دارید بنشینید، و او دست خود را پائین آورد و کلاهش را از سر برداشت و خداحافظی نمود و عقب عقب از اتاق خارج شد و با یک سکوت مبهمی از خانه خارج شد و با برادر به سوی منطقه روان شدند و به مجرّد ورود در منطقه (پادگان) دستور صدور معافی را داد. [سال 1328]
بلی در آن زمان که سکوت و خفقان و وحشت دستگاه حاکمه همه جا را فراگرفته بود ایشان در برخوردها و مجالست ها به هر شکلی مخالفت و انزجار خود را با رژیم اظهار می نمودند و هر وقت خبر جدیدی از رژیم یا شاه می شنیدند می گفتند: لعنت اللّه علیهم، و بعضی وقت ها می گفتند: کجاست آن شیر بچه اصفهانی کسروی کش؟ (شهید سید مجتبی نوّاب صفوی)
احتیاط فوق العاده
از خصوصیات دیگر ایشان که خواص از دوستان را به خود جلب نموده بود، احتیاطات فوق العاده و تقوای ایشان در تمام حرکات، از لباس و خوراک و رفت و آمدها است که بنده دو سه مورد آن را یاد آور می شوم.
ایشان از بعضی خیابان ها عبور نمی کردند و می گفتند:
اینجا خانه های مردم بوده و خراب شده و تصرف عدوانی شده است.
در لباس پوشیدن حتی یک دکمه که از خارج مملکت بود استفاده نمی کردند. بعضی مهمانی های متعارف را نمی رفتند و هدیه ها را نمی پذیرفتند و می گفتند:
این ها را مردها از نظر این که مرسوم است و چاره ای نیست و تحمیل از طرف زن های خودشان است انجام می دهند، لذا استفاده از آن ها حرام است.
والده (رحمه اللّه علیها )می گفتند:
در مراسم ازدواج یکی از فرزندان، از طرف آن ها پارچه ای به عنوان هدیه طبق مرسوم برای ایشان داده بودند، ولی ایشان قبول نکرده و می گویند: این کارها را زن ها به گردن مردان می گذارند و با رضایت انجام نمی شود و آن پارچه را مسترد کنید، و مادر ناچار دستور را قبول می کنند و آن پارچه را در محلّی کاملاً مخفی نگه می دارد و به ایشان چنین وانمود می کند که دستور، عمل شد و ایشان مطمئن می شوند که رد کردن پارچه انجام گرفته. اما مدتی می گذرد و ایشان روزی از خواب که بیدار می شود خطاب به عیال خود می گوید که چرا پارچه را برای صاحبش نفرستاده ای؟ من خواب دیدم که پارچه را در فلان محل زیر فلان چیز مخفی نموده ای و الآن باید این کار انجام شود. و عیال فوراً پارچه را از محل بر می دارد و شخصاً به خانه هدیه کننده رفته و پس از شرح قصه آن را به صاحبش بر می گرداند.
از غذای بازار مثل کباب و بریان نمی خوردند و می گفتند:
شاید عابری بوی آن غذا به مشامش خورده و دلش خواسته اما توانایی خرید آن را نداشته و شایسته نیست من بخورم.
در موقع خرید چیزی از مغازه از قبیل گوشت، فروشنده در اثر علاقه خاصی که داشت سعی می کرد بهترین گوشت را تحویل دهد و ایشان به فروشنده می گفتند: همانطور که با آن مشتری غریبه عمل می کنی باید با من رفتار نمایی.
کرامات
واما دیگر مواردی که دوستان رابه خود جلب نموده بود، ازقبیل بعض پیش گویی ها، دیدن خواب ها، عیادت مریض و طلب شفای و شفا یافتن مریض بسیار مفصل و زیاد است و تنها چند مورد که کاملاً برای حقیر روشن است را بیان می کنم.
1. سیّد و عالم بزرگوار و صاحب انفاس قدسیه، مرحوم حاج سیّد عبدالحسین میرلوحی (یزد آبادی) که پدرم علاقه خاصی به ایشان داشت، با فرزند ارشد خود جناب حجه الاسلام حاج سیّد ابوالفضل میرلوحی[۱۸] روزی اوّل صبح به دیدار پدرم آمدند. پس از چند دقیقه جناب حاج سیّد عبدالحسین میرلوحی چنین گفتند:
دیشب در عالم رؤیا در حالی که مشغول آب یاری بودم حضرت ولی عصر (علیه السّلام) را دیدم وپس از پاره ای گفت وگوها، دامن ایشان را محکم گرفتم وعرض کردم: یابن رسول اللّه! مرا راهنمائی کنید که در امور و مسائل فقهی که اشکال پیش می آید کجا روم وچه کنم؟ حضرت فرمودند:
در چنین مواقعی به دو نفر رجوع کن: سید زین العابدین طباطبائی ابرقوئی یا حاج میرزا علی آقا شیرازی. والآن نزد سیّد زین العابدین برو و بگو: حضرت گفتند: کتاب رساله عملیه دست خط مرحوم مجلسی که در جلد پارچه ای نگهداری می شود به من بده تا مطالعه وعمل نمایم.
پدرم که تا آن لحظه کسی را از وجود چنین رساله ای آگاه نکرده بودند، با کمال احترام و عجله برخاستند وآن رساله را در اختیار عالم جلیل القدر گذاشتند وایشان برای مدّت معیّن جهت مطالعه و استنساخ آن رساله را امانتاً بردند.
البته بین پدرم وایشان علاقه وارتباط خاصی برقرار بود وهر کتاب وجزوه ای را که مرحوم پدرم تألیف می نمودند ایشان می گرفتند واستنساخ می کردند وپس از فوت پدرم که تصمیم گرفتیم دو عدد از تألیفات ایشان را چاپ کنیم، مرحوم آقای میرلوحی نام آن کتاب را "ولایه المتقین" گذاشتند.
2. فرزند یکی از علمای بزرگ که از طلاب بود، سخت مبتلا به جنون شده بود به طوری که مدت ها با طناب دست و پای او را بسته بودند و از شفای او مأیوس شده بودند و پدر او از پدرم درخواست کرده بود که کاری برای فرزند بیمارش بکند. بالأخره روزی را معین کردند که جهت دعاء و درخواست شفای او از خداوند متعال به منزل ایشان روند.
در روز موعود به اتفاق چند نفر از دوستان به عیادت مریض رفتند و آن جوان مریض را به سختی با دست و پای بسته از محبس خود بیرون آوردند و ایشان به دوستان خود دستور دادند که با حضور قلب و حالت توجه مشغول خواندن سوره حمد شوند و خود ایشان دست بر سر او گذارده و مشغول ذکر شدند. پس از چند دقیقه آن دیوانه به خواب می رود و حاضرین خوشحال می شوند که با حواس جمع می توان دعا را ادامه داد. و پس از لحظاتی که همه در اثر حالت پدرم به گریه افتاده و خصوصاً والدین و عیال آن جوان کاملاً منقلب شده بودند، آن دیوانه در خواب بدنش خیس عرق می شود که ناگهان ایشان دستور می دهند، بند را از دست و پای او باز کنند. پدر او می ترسید که اگر او را باز کنند و بیدار شود همه را اذیت کند. ایشان خود طناب را باز می کنند و حاضرین با نگرانی منتظر بیدار شدن او می شوند. اما چون بیدار می شود بر می خیزد و می نشیند و نگاهی به اطراف اتاق نموده و سلام می کند و از وضع خودش که لباس های پاره پاره پوشیده تعجب می کند و فوری لباس و عبا و عمامه او را می آورند و ایشان پهلوی او می نشینند و او را قانع می کنند که شما سخت مریض بوده ای و ما به عیادت شما آمده ایم و مطلبی نیست.
3. یکی از فامیل نزدیک سخت دچار دل درد شده و خون از گلوی او بیرون می آمد. دکترها از درمانش مأیوس شده و دستور حرکت او به تهران و عمل جراحی داده بودند. برای ایشان خبر آوردند و درخواست دعاء و توسل کردند. ایشان به فرزندان خود دستور می دهند که وضو بگیرند و در میان آفتاب مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و شفای او را بخواهند و خودشان نیز مشغول شدند و پس از ساعتی ناگهان از اتاق خود بیرون آمدند و گفتند: شفا حاصل شد برخیزید که خداوند او را شفا داد.
کیفیت پیوستن به ملکوت اعلی
آخرین سفر به دعوت دوستان مسافرتی به اقلید نمود که بیش ازیک ماه به طول انجامید. روزی سخت مریض شدند و پس از بهبودی به اصفهان برگشته و به یکی از دوستان ملازم خود، مرحوم مغفور استاد حسن سلمانی گفته بود که در اقلید، در عالم رؤیا به من گفته شد که قرار بود از دنیا بروی ولی در اثر توسلات میزبان برای مدت فلان به تأخیر افتاد و استاد حسن طبق دستور ایشان بعد از فوت مطلب را فاش نمود. خلاصه در این مدت که حدود دو ماهی می شد اعمال ورفتار ایشان حاکی از این بود که قصد مسافرت دارند و کتابی نیمه تمام در دست داشتند که می گفتند قبل از مسافرت باید تمام شود و با دوستان صدیق خود که صبح های پنجشنبه دور ایشان جمع می شدند و جلسه توسل وانسی بود صحبت های مرموزی می گفتند وپنجشنبه آخر اشاراتی که حاکی از رفتن بود نمودند، وبه جناب استاد حسن گفتند: شما صبح دوشنبه به اینجا بیایید.
آقای استاد حسن، صبح روز موعود آمد وایشان برخلاف هفته های قبل که روزهای چهارشنبه به حمام می رفتند به اتفاق استاد حسن روز دوشنبه به حمام رفتند وپس از برگشت از حمام، بعد از نماز ظهر وصرف نهار دستور دادند که آب حوض را عوض نمایید. استاد حسن گفته بود: آب حوض تقریباً تازه است ولی ایشان می گوید باشد لازم است تازه تر شود. وپس از تعویض آب حوض، ایشان به آب نگاه می کنند و می گویند: به به! چه آب تازه ای! چه خوب آبی است! وقتی استاد حسن خداحافظی می کند، ایشان می گویند: فردا صبح (سه شنبه، هشتم صفر) به اینجا بیایید. استاد حسن گفت: من برای صبح روز موعود ساعت شماری می کردم زیرا اعمال وگفتار ایشان خبر از یک واقعه می داد.
اما صبح سه شنبه [8 ماه صفر 1372 ] بنده طبق معمول، اوّل آفتاب، درب اتاق ایشان را باز نمودم و پس از سلام گفتم: پدر کاری ندارید؟ می خواهم روضه بروم، ولی دیدم ایشان در چشمان من خیره شده اند و می خواهند مطلبی بگویند اما سخن نمی گفتند وبنده با سر و زبان گفتم: پدر با من کاری دارید؟ ایشان ملایم گفتند: نه برو. گفتم: خداحافظ، وایشان جواب خدا حافظی مرا دادند. از خانه بیرون رفتم اما در فکر فرو رفتم که نگاه ایشان غیر معمولی بود وبا خود می گفتم خوب است برگردم وبه ایشان بگویم که شما چیزی می خواستید بگویید؟ ولی باز به راه خود ادامه دادم وبه مجلس سوگواری رفتم در حالی که لحظه ای از فکر بیرون نمی رفتم وبا خود می گفتم ظهر زودتر به منزل می روم.
بعد از مجلس سوگواری به طرف بازار حرکت کردم و درب مغازه استادم را باز نمودم و کمتر از ساعتی نشستم ودر فکر فرو رفته بودم که یکی از فامیل به نام مرحوم حاج حسین اشرف خراسانی وارد مغازه شد و به او سلام کردم و او پس از احوال پرسی با لبخند گفت: برخیز با هم یک سری به منزلتان برویم، که ناگهان از جا برخواستم و رفتم عقب مغازه و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن، و خودم نمی دانستم چرا گریه می کنم؟ و آقای اشرف خراسانی عقب مغازه آمد وبه من گفت: مگر چه گفتم که اینچنین می کنی؟ گفتم شما چیزی نگفتید ولی نمی دانم چرا فکرم پیش پدرم می باشد و نگرانم، و با او روانه منزل شدیم و در راه متّصل گریه می کردم تا این که به منزل رسیدیم و جریان برایم آشکار شد و دنیا پیش چشمم سیاه و غم و اندوه چنان مرا فرا گرفت که نه تنها الآن که بیش از سی سال از آن حادثه می گذرد بلکه اگر عمر طولانی هم بکنم هرگز آن نگاه و آن غم و اندوه و آن چهره نورانی و آن حالات ملکوتی و گفتار و رفتار، و آن منظره و آن مناجات و ذکر و زیارت عاشوراء در شب ها، و آن حالات مخصوص در ماه مبارک رمضان و محرم الحرام، و آن ذکر یا علی و یا بقیه الله گفتنشان، و آن گفتار و نصایحشان و طرز اکل و شرب و معاشرت که همه طبق دستور، و آن صفت ترحّم و سخا و بخشش ایشان، هرگز فراموشم نمی شود و از مقابل چشمانم نمی رود.
آقای استاد حسن سلمانی می گفت:
من طبق دستور خدمت ایشان آمدم و قدری با هم نشستیم، دیدم چشمان ایشان ناگهان دور می زند، ایشان را خواباندم و خود ایشان به طرف قبله خوابیدند و من که متوحش شدم بالای سر ایشان نشستم، ناگهان ایشان تا کمر نیمه خیز بر خاستند و نتوانستند بایستند و در حالی که ایشان را در بغل گرفتم، نگاهشان به طرف بالا بود و گفتند: السلام علیک یا بقیه اللّه، و باز السلام علیک یا بقیه اللّه، و خوابیدند و در حالی که باز لب های ایشان باز می شد و ذکر می گفتند و سلام می کردند بی حرکت شدند و همه چیز تمام شد و از دنیا رفتند.
عده ای از علماء اعلام و بزرگان جمع شدند و حضرت آیه اللّه حاج آقا رحیم ارباب اجازه غسل ندادند و گفتند فردا. و صبح چهار شنبه که اغلب علمای بزرگ اصفهان حاضر بودند مراسم غسل در حوض خانه با شرکت بعضی از علماء شروع شد و با شور و غوغا خاتمه یافت و با تجلیل و عظمت، با شرکت اقشار مردم و نوحه سرایی، روانه مزار تخت فولاد شدیم و مراسم نماز و دفن نزدیک قبر مرحوم فاضل هندی با سینه زنی و ذکر یا حسین انجام گرفت.
مرثیه صغیر اصفهانی
و مرحوم صغیر اصفهانی در روز فوت آن بزرگوار اشعار زیر را انشاء فرمود:
گلی از گلستان مصطفی رفت
به جنت سوی جدش مرتضی رفت
شوید از دیده یاران گوهر افشان
که این گوهر برون از دست ما رفت
خدا گو و خدا جو بود عمری
برید از ماسوی، سوی خدا رفت
نبود این دار فانی لایق او
سوی نزهت گه دار بقا رفت
بسی عشق شهید کربلا داشت
به پای جان به سوی کربلا رفت
سنگ نوشته مزار ایشان که به خط مرحوم شیخ حبیب اللّه فضائلی نوشته شده چنین است:
هذه روضه العالم العامل الکامل والعابد الزاهد المجاهد مظهر التقوی والفضائل الفاخره صاحب الکشف والکرامات الباهره مؤلّف الکتب القیمه فی ولاء العتره الطاهره وفی الفقه والاخلاق والملکات الفاضله زبده العارفین عمده الفقهاء الراشدین آیه اللّه السید زین العابدین الطباطبائی ابرقوئی قدس اللّه سره ابن السید حسین حشرهما اللّه مع اجدادهما المعصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین وکانت رحلته طاب ثراه بعد ان مضی ثمانیه ایام من شهر الصفر سنه 1372 من الهجره النبویه. ومن مواعظه وابیاته رحمه الله:
یا حبّذا من موت اهل فضائل
ما مسهم تعب وهول مسائل
یا نائمین بغفله فتذکروا
من موت اقران وسیر قوافل
فتفکروا فی موتکم یا اخوتی
وتزودوا لطریقکم بوسائل
وهی التوسل بالنبی وآله
بحقیقه نفعت لکل غوائل
تألیفات
اثر معروف ایشان کتاب گران قدر "ولایه المتقین" است که ابتدا با مقدمه آیه اللّه هاشمی و مرحوم سیّد ابوالفضل میرلوحی چاپ شده و سپس با مقدمه فرزند ایشان و تحقیق حجه الاسلام شیخ منصور لقائی تجدید چاپ شده است.
سایر آثار موجود ایشان عبارتند از :
- تفریح الحزین
- حالات عرفا
- صلاه الجمعه
- مجموعه اشعار
- دستور العمل های اخلاقی
- رساله در سهم امام علیه السّلام
- رساله جبر و تفویض که فعلاً اثری از آن نیست.
نمونه ای از افکار عارف ابرقوئی
ایشان در رساله "حالات عرفاء" می نویسد:
"الغرض، میزان شناختن عارف حق به متابعت جعفر بن محمّد علیه السلام است و گفته نشود که در آن زمان از شدت تقیه حالات ائمه و گفتارشان معلوم نبوده لهذا بعضی اطلاع نداشته اند. چنین نیست بلکه امر حق همیشه مثل آفتاب روشن بوده هرچند که تقیه هم بوده است، به علاوه که این نمره عرفاء در زمان ائمه علیهم السلام بوده اند و مزاحمت با ائمه علیهم السّلام می نمودند و مباحثاتی با حضرت صادق علیه السلام و جساراتی با حضرت رضا علیه السلام داشته اند که در اخبار ثبت و ضبط است و بنی عباس آن ها را کمک نموده، به جهت اطفاء نور امامت در قبال ائمه علیهم السلام و آواز می نمودند که در اواخر ائمه قوت گرفتند و در زمان غیبت صغری و اواخر بنی عباس که اوایل غیبت کبری بود بسیار شدند که خواجه نصیر طوسی ره در همان زمان ها خروج نمود و شد آنچه شد. غرض که جل آن ها خدمت ائمه می رسیدند و همه با کمال و با اطلاع بودند که ائمه را بهتر از من و تو می شناختند و خبر از دین و آئین داشتند و از بدبختی حب ریاست زیر بار حق نرفتند و عمر و ابابکر را بهانه معارضه می نمودند، نه آن که اعتقاد به خلفاء داشتند بلکه تمام علماء و فقهاء و عرفاء ایشان می دانستند که خلفاء باطل و ائمه هدی بر حق و حجت خدا هستند، مع ذلک از شقاوت و حب جاه و ریاست، معارضه با حق می کردند... و اگر این ها یقین به حق نداشتند کافر نبودند بلکه تقصیری نداشتند، تقصیر از ناحیه یقین ناشی می شود، کفر از ناحیه علم و معرفت پیدا می گردد که بعد از علم و یقین به حق، به شقاوت خود و به سبب حب جاه و ریاست دنیا اعراض می نماید، بلکه در مقام شقاق و جدال هم بر می آید... پس عرفاء قدیم از همه بهتر می دانسته اند مع ذلک با ائمه علیهم السلام معارضه می نمودند، به دلخوشی بنی عباس یا سلاطین بعد از این ها رفتار می نمودند و با هم سلطنت می کردند. نمی بینی که غالب عرفاء یا وزیر یا ندیم یا مرشد سلاطین عامه بودند.
غرض که حواست را جمع کن و از حق و برهان فرار مکن و بعد از آن ها چه شد و چه نشد چه عرض کنم که دوره صفویه پیش آمد و عرفای شیعه بسیار شدند و طبقه طبقه بودند تا زمان ما که می بینی .
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدایا زین معمّا پرده بردار
خیر پرده بر نمی دارم، آنچه لازمه حقیقت و نشانه معرفت بود به دلیل و برهان اشاره نمودم، دیگر بسط و شرحی نمی دهم، زیرا که غرضی در کار نیست جز بیان علمی و طریق عقلی که تحریر یافت و برای عاقل فهیم همین اندازه کافی است.
و مخفی نماند که مکاشفات و اطلاعات و خبر آوردن از مغیبات، علامت حقانیت نیست، زیرا که هم کافر و هم مومن بدین درجه نایل شده اند، بلکه از کفار و دهریان و آتش پرستان بیشتر بروز و ظهور یافته که قابل انکار نیست. پس مناط مومن و کافر و معیار خوب و بد فقط غیب گفتن نیست، بلکه میزان آنچه جعفر بن محمّد علیهما السلام به دست داده است آن درست است و این میزان در کتاب کافی ثبت است و طریقه رسیدن به مقامات را فرموده که به نور خدا ببیند و بگوید و بشنود و بر روی آب راه رود تا آخر درجات انسانیت و فناء فی اللّه که تمام در کتاب کافی حاضر است. کسی نرفت و نخواست که ببیند و عمل کند مگر قلیلی که عمل کردند و خود را به درجات عالیات رساندند.
و اما طریقه مکاشفات باطله، پس ضرر ندارد که یک اشاره خیلی مختصری به آن شود. پس بدان که آنچه در این باب تفرس نموده ام این است که وقتی که نفس ناطقه انسانی که عبارت از روح باشد قطع علاقه نمود از بدنش، قهرا اشیایی را مشاهده می نماید ولو آن که کافر و طبیعی مسلک بوده باشد، و قطع این علقه نمی شود مگر به ریاضات شاقه مثل آن که چهل روز مثلا در یک جای خلوت و تاریکی عزلت نماید و به قوت لایموتی به سر برد مثل مغز بادامی یا سویق جوی که حیوانی نباشد که رنگ و حالات بدنی از خاطرش به کلی محو گردد، آن وقت است که روح به مشاهدات عجیبه نایل می شود و بعضی هم بدین عمل دیوانه می شوند، چنانچه وقتی که خواب می روی چیزهایی می بینی که عینا واقع می شود، کافر هم گاهی خوابی می بیند چنین می شود، با آن که کافر است، جهتش این است که وقت خواب روح مجرد شود و علاقه اش ضعیف گردد مثل خواب اشیایی را مشاهده می نماید اگر چه لامذهب و بد عمل بوده باشد الا آن که چون از طریقه شرع خارج است و در ظلمت کفر فرو رفته روحش با شیاطین محشور و در سیر است، لذا حق و باطل را با هم مشاهده می نماید و شیاطین چیزهای باطل را در نزد او جلوه می دهند که آن مرتاض گاهی درست و حق می گوید و گاهی باطل مثل محیی الدین مثلا...
این یک طریق ریاضت باطل بود و طریقه دیگر آن که مدتی به دستور مرشد اعمال خیلی زشت و کفرآمیز را به جا می آورد تا او را غیب گفتن بیاموزد و در این باب قصه و حکایات بسیار است ولی به دو حکایت که خودم به آن وثوق دارم مطلب را خاتمه می دهم:
حکایت اول
(حکایت) اوّل آن که از مرحوم آقا سیّد محمّد نجف آبادی شنیدم که فرمودند:
وقتی که در نجف تحصیل می کردیم در بعض ایام در حرم مطهر حضرت امیر علیه السلام مشرف می شدیم بوی خیلی متعفن بدی می آمد و هر روز این بوی بد در حرم زیاد می شد و همه خدام و متولی حیران بودند که این بو از چیست و از کجای حرم است تا شبی را خلوت کرده درب معجر قبر را باز کردند دیدند که این قدر کثافات و قاذورات و مردار بر قبر مطهر ریخته شده که انسان از این ظلم گریان می شد. تا آن که چندین مفتش قرار دادند که ببینند کیست که این عمل را می کند، تا عاقبت دیدند که شخصی خود را به معجر و شبکه ها چسبانیده و یک کاری می کند او را گرفتند دیدند که کثافاتی در دست دارد و می خواهد بیندازد بر صندوق. او را بردند و استنطاقش نمودند که چرا چنین می کنی؟ گفت: مرشدی به من دستور داده که اگر تا چهل روز چنین کنی من به تو سر و غیب می دهم و من به عشق این مطلب چنینی کردم الی آخر. واین تعجب ندارد زیرا که اگر کسی چنین بدبخت شود و در ظلمت کفر فرو رود به حدی که لایق مظهریت شیطان بشود شیطان هم او را مایوس نمی کند و از حق و باطل به او نمایش می دهد که هم او را به ریاست دلش را خوشنود کند و ضمنا هم او را وادار کند به دعوی باطل تا مردم را اغواء نماید. عمده کید شیطان و هنرش در همین است که مرآت مجسمی از جنس خودمردم درست کند و گروه گروه از بندگان خدا را فریب دهد چنانچه مشاهد ومحسوس است.
و امّا حکایت دوّم آن است که قریب سی سال قبل مشرف شدیم به عتبه بوسی کربلای معلی و یکی از علماء که گمان می نمایم آقا شیخ عبدالهادی مازندرانی بود و ایشان معمر و از شاگردهای مرحوم میرزای بزرگ بودند و در مدرسه شهر نو اقامه جماعت و درس می نمودند شبی در ضمن صحبت ها فرمودند که در قدیم ایام دیدیم که درویشی آمده و در گوشه ای از صحن منزل نموده و در کمال حزن و پریشانی شب و روز گریه می کند و بدنش در نهایت ضعیف و رنجور شده بود. آنچه به او الحاح نمودند که تو را چه می شود؟ درد خود را بروز نمی داد و می گفت: دردم دوا ندارد و مرضم علاج پذیر نیست. گفتند: در این مریضخانه عظمی هر دردی را دواء و هر مرضی را شفاء می دهند و هر مرده ای را زنده می نمایند چرا در حرم مطهر نمی روی؟ چرا متوسل به حضرت نمی شوی؟ گفت: نمی توانم که وارد حرم شوم و نمی توانم که خود را تحت بقعه و قبه مبارکه برسانم. گفتند: چرا نمی توانی؟ گفت سرش گفتنی نیست و کارم در نهایت سختی است و مرا به حال خود واگزارید. و این قدر افسرده و محزون بود که همه را پریشان نموده بود تا عاقبت رندان کار کرده او را به منزل بردند و طعام و غذا به او خورانیدند چون از شدت غم و غصه چیزی هم نمی خورده است، تا بالاخره او را وادار نمودند که سرگذشت خود را بیان نمود که من در شیراز بودم و هوای درویشی به سرم افتاد و در لباس درویشی وارد شدم تا عاقبت خدمت درویش مرشدی رسیدم و از او استدعای اسرار نمودم و مرشد گفت که به این آسانی نیست که هرکس درویش شد به او سر بدهند، زحمت ها دارد و خدمت هایی را باید انجام دهد. من گفتم که هر زحمتی و هر خدمتی که شرط این راه است به سر و جان حاضرم. مرشد دید که خیلی اظهار اشتیاق می نمایم و استقامت به خرج می دهم لابد چهل روز مرا به ریاضات شاقه و اعمال ناشایسته وادار نمود تا بعد از انجام خدمت و اظهار مطلب و مطالبه مقصد نمودم. مرشد گفت: هیهات هیهات هنوز باید دو اربعین دیگر خدمت کنی تا سرت دهند. گفتم حاضرم، گفت: باید بروی بوشهر و در آن جا مرشدی هست و در خارج شهر منزل دارد او را باید زیارت کنی و هرچه دستور می دهد عمل نمایی. آمدم بوشهر و مرشد را پیدا کرده و چهل روز هم در خدمت او به سر بردم. پس اظهار مزد و تعلیم سر نمودم، گفت: هیهات هیهات باید چهل روز دیگر هم زحمت بکشی که این چله آخری می باشد و باید این چله را در خرابات هندوستان به سر بری و مرشد کل در آنجا می باشد و آن به این نشان و بدین شمایل است که در فلان خرابه در خارج شهر منزل دارد، برو در نزد او که به مقصود خواهی رسید.
پس از آنجا حرکت نموده و به هر زحمت و وسیله ای بود خود را به هندوستان رساندم و آن مرشد را به همان نشانه ها پیدا کردم و چهل روز هم در خدمت او به ریاضات شاقه و اعمال ناشایسته مشغول شدم. تا بعد از انجام خدمت، اظهار بیچارگی خود نموده و مطالبه سر معهود کردم. گفت: الحق که تو خیلی زحمت کشیدی و قابل اسرار گشتی ولی یک شرط دیگر در کار است که بدون آن کار به انجام نخواهد یافت و آن این است که باید خود را جنب کرده بیایی تا به تو بدهم آنچه باید بدهم. پس ناچار به هر وسیله ای بود خود را جنب نموده، آمدم در نزد مرشد. مرشد مرا تحسین نمود و گفت: پیش آی و دهن باز کن. من دهن خود را گشودم، دیدم که مرشد آب دهن خود را در دهن من انداخت و گفت: فرو بر. پس فرو بردم گفت: چشم بر هم بگذار. بر هم گذاردم، پس گفت:
بدین سمت مثلا نگاه کن. پس نگاه کردم تمام آن شهر و مردمانش در پیش چشمم جولان می کردند. وبدان سمت نگاه کن، فبالجمله هر طرف نگاه کردم همه اشیاء را دیدم. گفت: باید بروی و کار تو به سامان رسید و اگر چنانچه این جنابت را شکستی دیگر چیزی نمی بینی و به علاوه که فورا هم می میری. و من قبول کرده و پی کار خود رفتم و سوار بر شهوت رانی و عیاشی گردیدم و سلطنت بر تمام دراویش پیدا کردم و بزرگان دنیا سر تسلیم به ارادت سپردند. تا مدتی بدین منوال سلطنت کردم تا شبی که خدم و حشم خواب رفتند فکر مرا فرو گرفت که این چه کاری است که من پیشه خود کرده ام؟ و اگر چنانچه ناگهان اجل دررسید جواب خدا را چه بگویم؟ و یقین که اهل جهنم می باشم که نه نمازی و نه روزه ای و نه زیارتی به علاوه که این همه بندگان خدا را گمراه نمودم. کم کم خوف مرا احاطه نمود، با خود گفتم که می روم کربلا، اگر کاری درست شود از مریض خانه حسینی علیه السلام درست می شود. و همان شب را مخفیانه تنها سر به بیابان گزارده تا خود را بدین وادی ایمن رسانیدم. حال که آمدم می بینم که جنب هستم و نمی توانم وارد حرم شوم که توبه و انابه نمایم و مرشد هم گفته که اگر غسل کردی فورا می میری. حال مانده ام حیران و سرگردان، این است وقایع کار من. رفقا گفتند: برخیز برویم حمام و غسل نما و نترس که نخواهی مرد و آن مرشد شیطان بوده، پس هرکس که غسل جنابت کند باید بمیرد و به علاوه تو که عاقبت بدین حال خواهی مرد پس اقلا با غسل مرده باشی. تا عاقبت که او را بردند حمام و غسل کرده و به حرم رفته و توبه نموده و یکی از صالحین گردید. پس بدانید که غیب گفتن میزان شناختن خوبان نیست، والسلام.
و مرحوم حاجی درویش خراسکانی که چندین سال در مسجد شاه در حجره این نویسنده بودند و شب و روز در خدمت ایشان بودیم و ایشان در اخلاص و حقیقت نسبت به خانواده عصمت علیهم السلام یگانه عصر بودند و در چند موارد منظور نظر حضرت امیر علیه السلام شده بودند، من جمله که در آتش رفته بودند و نخ مویی از ایشان نسوخته بوده، و صاحب عقاید صحیحه و مودب به آداب شرعیه بودند و 130 سال از عمر ایشان گذشته بود که از دنیا رحلت نمودند، رحمه اللّه علیه. و ایشان حکایات عجیبه و غریبه ای که خودشان در هندوستان در خرابات از مرتاضین دیده بودند برای ما نقل می نمودند که میسر نیست در این اوراق نقل کرد، که ماحصل آنها آن مرتاضین از مغیبات خبر می دادند که به خود حاج درویش خبر از اهل و اولاد و خانه ایشان داده بودند.
غرض، اطلاع از مغیبات مرتاضین هند و غیر آنها از مرتاضین باطل، قابل انکار نیست که غیب گفتن با کفر منافات ندارد چه رسد به فسق.
پس مناط خوبی و بدی غیب و عدم غیب گفتن نیست و بعضی از طرق غیب گفتن تسخیر جن و شیاطین است که به زحمات و ریاضات غیر مشروعه یکی از آنها مسخر آن می شود و از هر جا که خواهد اطلاعش می دهند و این مطلب هم قابل انکار نیست. و بعض طرق دیگر جفر و رمل است و این هم فی الجمله مسلم است. و ایضا خواب کردن است که بُلَها وسفها را به علم مخصوصی خوابشان می کنند و شیاطین به زبان آنها سخن می گویند و اطلاعاتی می دهند، چنانچه این اخیر را شهید رحمه اللّه در دروس عنوان دارند و حرام می دانند.
و بعض طرق دیگر، حیله و تدبیر است که بعض خبرها را می دهد، مثل مرحوم آقا سیّد محمّد نجف آبادی می فرمودند که فلان مرشد که در فلان شهر بود و سر راه ها و کاروان سراها چندین مفتّش گذارده بود، هر کسی را به یک لباسی، که مترصد باشند که کی از کجا به طرف شهر مرشد می رود، پس از او پرسش حال و اسم و رسم و شهر او می شدند و پیش از او خود را به مرشد می رساندند، مطالب را با شکل و شمایل به مرشد حالی می نمودند تا زایرین که بعدا می آمدند به وقت خود مرشد به کار می برد. پس معلوم شد که شرط غیب گفتن، ایمان و خوبی نیست، بلی مومنین هم اطلاعات غیبی دارند نه از طرق آنها بلکه به واسطه بندگی خدا و صفای قلب، بلکه مومنین و شیعیان خالص کارشان به جایی می رسد که تصرف در ممکنات هم پیدا می کند مثل صحیح شدن مریض و مریض شدن صحیح و هم کوتاه شدن بلند و بلند شدن کوتاه. تمام این ها را خدا به دست ایشان جاری می فرماید، چنانچه در بعض اصحاب ائمه و در بعض خواص شیعه در زمان غیبت دیده شده، ولی هیچ یک از این مراتب در اهل باطل بروز نخواهد کرد، فقط و فقط اگر از مغیبات گذشته چیزی بگویند، آن هم به این آسانی ها نیست، بلکه اکثر و اغلب ادعا و دروغ زنی و حیله بازی است. چطور گفت خواجه حافظ رحمه اللّه:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
اهل حقیقت اسم و شهرت وعنوانی ندارند، بلکه طالب جاه وبزرگی و مال ومنال دنیا نیستند، هرچه بخواهند از ناحیه خالق می خواهند نه از ناحیه خلق که باید به هزار حیله به دست آورند. آنچه نوشتم هزار یک مفاسد را ننوشتم، غرض اشاراتی بود.
عارف ابرقوئی و صغیر اصفهانی
شاعر شهیر محمّد حسین صغیر اصفهانی که عارفی وارسته و از شیفتگان امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه بود از علاقمندان عارف ابرقویی به شمار می رفت. ایشان نیز متقابلا به او اظهار علاقه نموده و صفا و دیانت و ایمان صغیر را ستوده و چند رباعی در وصف او سروده است، هرچند برخی افکار درویش مآبانه او مورد تأیید ایشان نبوده است. ایشان در برخی از نوشتجات خود پس از بحثی مستوفی در باره شارب می نویسد:
"پس بنابر این، بعضی از عارف مسلک های متشرّع را که می بینی در ابتداء نظر پُرشارب هستند طعن بر آن ها مزن که اگر به دقت نظر نمایی به اندازه خود شارب را گرفته است و مطابق سنت هم رفتار نموده ولی به آن اندازه ای نزده است که در عداد مقدّسین محسوب گردد. پس اگر عارفی پیدا شد که به این اندازه شارب را بزند و تمام ائمه علیهم السلام را قبول دارد و مدح فقهاء و علماء را بدون غرضی نموده و تمام احکام شرع را قبول دارد چگونه او را کافرش خوانیم!
مثلا مثل عارف معروف و شاعر مشهور صغیر اصفهانی را که اولا شارب را به حد خود می گیرد و تمام ائمه علیهم السلام را تا حضرت قائم عجل اللّه تعالی فرجه و صلوات اللّه علیه مدح بسیار نموده و مدح فقهاء هم نموده، چنانچه در مدح آقای (سیّد ابوالحسن اصفهانی) مدیسه ای رحمه اللّه علیه اشعاری دارد که یکی از آنها این است:
این سروری که بر سر چرخش ز رتبه پاست
امروز شرع را به جهان صاحب لواست
نامش ابوالحسن بود از نسل بوالحسن
مانند جد خود به همه خلق رهنماست
کان خلوص و معدن علم و محیط فضل
دریای حلم و کوه وقار و یم عطاست
فرزانه عالمی است که بر اهل عالمی
فضلش عیان هرآینه کالشمس فی السماست
او مقتدای ما همه ما مقتدا به او
ما پیروان او همه او پیشوای ماست
تا آخر اشعارش که در نهایت خوبس گفته است.
و در مدح بقعه مجلسیین اشعاری که بعض از آنها این است و در کاشی های آنجا نقش زده اند:
الحق که یافت رونق از سعی مجلسیّین
دین خدای سبحان شرع رسول مختار
موج "بحارالانوار" آفاق پر گهر کرد
یعنی به عالمی شد نشر حدیث و اخبار
ای رهرو شریعت وی سالک طریقت
زین مخزن حقیقت نقد مراد بردار
تا آخرش، که گمان نویسنده این است که این اشعار الهام بوده است. و امّا کتاب مدحش که چهارده معصوم صلوات اللّه علیهم را مدح کرده تمام آن موافق اخبار وارده در کتب موجوده است، بنا بر قول خودش دیگر بالاتر از آن نیست که بگوید مثلا علی علیه السلام خالق آسمان و زمین است!
اوّلا دلیل عقلی بر امتناع این نسبت اقامه نشده که خدا به توسّط اینها و ملائکه خلق کرده باشد، چنانچه نسبت خلق کردن و احیاء و اماته را در قرآن به عیسی علیه السلام و هم به ملائکه داده است. پس معلوم می شود که نسبت فعل را به واسطه دادن صحیح است و هم کفر نیست والا العیاذ باللّه در قرآن هم نسبت کفرآمیز واقع شده است. استغفر اللّه ربّی واتوب الیه.
الا آن که جناب تو بگویی که مطلب صحیح است و کفر هم نیست، چیزی که هست این است که در اخبار وارده همچه نسبتی ائمه علیهم السلام به خود نداده اند لذا ما هم نباید بدهیم و اگر چنین نسبتی داده شود فسق است. پس اگر چنین اعتراضی بنمایی صحیح است ولی طرف می گوید که آخبار در این باب رسیده و متمسک به خطبه البیان می شود که حضرت امیر علیه السلام در بصره خواندند، و به علاوه می گوید چنانچه از او شنیدم که ائمه علیهم السلام مظهر صفات و اسماء می باشند مثل علم و قدرت و مشیت و باقی صفات و هر کاری که خداوند جل شانه بکند به علم و قدرت و مشیت اوست و ائمه علیهم السلام مظهر قدرت و علم و مشیّت می باشند، پس امورات را خدا به دست ایشان جاری می نماید. و می گوید در تمام این ها اخبار بسیار وارد شده است والله یعلم.
تمام براهین این دو صفحه را صغیر می داند و بیان می کند و در جزوات علیحده جواب او را نوشته ام. و این نویسنده هم در این باب اسماء و صفات بحث شدیدی کردم و ایشان یک رباعی در این باب به عنوان استدلال نوشته و فرستادند، بنده هم چند رباعی در رد او گفته و ارسال داشتم تا بالاخره بیان ما را قبول ننمودند.
هرچه هست ما که نمی توانیم تکفیر یا تفسیق صغیر بنماییم، دیگران خود دانند. و کتاب (میرزا) یحیی (مدرّس) رحمه اللّه در مداحی غلوّش بیشتر از صغیر است. پس اگر بنا شد تکفیر کرد هر دو را باهم باید تکفیر نمود.
و امّا این نویسنده را اعتقاد چنین است که آنچه در "اصول کافی" است درست است، چون که کافی در نهایت اعتبار است. پس اگر چنانچه تمام صوفیه حالشان حال صغیر باشد تکفیر و تفسیق ایشان در محل اشکال بلکه در محل منع است و خیلی جرآت می خواهد که یکی از موالیان ائمه اطهار را تکفیر نماییم، مگر این که عقیده و سری زیر خلی داشته باشند که از ما پنهان دارند".[۱۹]
وفات
وی سرانجام در سال 1372 ق وفات یافت و در تکیه فاضل هندی در تخت فولاد مدفون است.
پانویس
- ↑ مقدمه ولایه المتقین، ص 17.
- ↑ ولایه المتقین ، ص 100.
- ↑ عالم جلیل. در سال 1295ش متولّد شد. پس از گذراندن دوره سطح، به درس خارج حضرات آیات: سیّد محمّد نجف آبادی، شیخ محمّد رضا نجفی و حاج آقا رحیم ارباب حاضر گردید و حدود بیست سال از محضر منور آیه اللّه ارباب بهره برد. مدّتی نیز در نجف اشرف و قم به تحصیل اشتغال داشت و از درس آیات عظام: سیّد ابو القاسم خوئی، سیّد عبد الهادی شیرازی، میرزا محمّد باقر زنجانی و حاج آقا حسین بروجردی استفاده نمود. فلسفه را در اصفهان نزد شیخ محمود مفید و در نجف اشرف نزد شیخ صدرا بادکوبه ای آموخت و از درس نهج البلاغه حاج میرزا علی آقا شیرازی و خارج آیه اللّه العظمی میر سیّد علی بهبهانی در اصفهان بهره فراوان برد. او عالمی عابد و متّقی و بسیار محتاط و شیفته خاندان عصمت و طهارت بود و از حضرات آیات: نجف آبادی و علّامه نجفی اجازه اجتهاد داشت. وی در 27 مهر ماه 1357ش (جمادی الثانی 1417ق) در تهران وفات یافت و در مشهد مقدّس به خاک سپرده شد.
- ↑ ولایه المتقین، ص 100.
- ↑ همان، ص 18.
- ↑ دانشمندان و بزرگان اصفهان ، ج 2 ، ص 462.
- ↑ سنگ نوشته مزار مزبور چنین بوده است: حاج محمّد حسین بن علام فهام، قدوه الفضلاء العظام، شیخ زین الدین، ذی القعده 1293. آه و افسوس کز جفای سپهر رفت حاجی حسین از دوران باده غم به جام محنت ریخت ساقی مرگ از جفای زمان آن که در قدس بی نظیر آمد بود در شهر قاری قرآن تا که رفت آن مطاع اهل صفا رفت راحت ز جان اهل جهان پر گشود آن همای اوج شرف به تماشای روضه رضوان شایق رحمت الهی شد مرغ روحش پرید سوی جنان بهر معراج قرب سبحانی رفت تا بر فراز کون و مکان
- ↑ بیان المفاخر ، ج 2 ، ص 229.
- ↑ تاریخ اصفهان جابری، ص 326.
- ↑ ر.ک: مجله حوزه اصفهان مقاله فاضل ارجمند آقای دکتر علی کرباسی زاده.
- ↑ عالم ربّانی آیه اللّه شیخ مهدی نجفی در کتاب "الانهار" می نویسد: حکایت نمود شیخ جلیل معروف بالزهد والمجاهده حاجی محمّد جواد اصفهانی، گفت: وقتی را بین الصلاتین مغرب و عشاء، سه هزار بار کلمه طیبه "لا اله الا الله" را می خواندم و مکرر نو مثل برق می دیدم.
- ↑ کتاب الانهار ، ص 17.
- ↑ کتاب الانهار ، ص 20.
- ↑ به نوشته فرزندش دکتر محمّد باقر کتابی: وی که خود پارسایی عارف و زاهد بود، مکرر مراتب ارادت خود را به عارف کامل حاج محمّد جواد بید آبادی که از عرفای اصفهان و دارای نفسی قدسی بود بیان می کرد، و از حالات وارستگی او سخن می گفت، و وصایای اخلاقی او را متذکر می شد، که از آن جمله: دوام بر وضو، نماز اول وقت و توجه به حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بود. مرحوم کتابی در 22 صفر 1406 ق [1359ش] به دیدار حق شتافت و جنازه او به مشهد مقدس رضوی حمل شد و در صحن آزادی مدفون گردید.
- ↑ تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان، ج 2 ، ص 319.
- ↑ دانشمندان و بزرگان اصفهان ، ج 2 ، ص 658.
- ↑ مفاخر یزد، ج 1 ، ص 405.
- ↑ عالم فاضل، در سال 1301ش در یزدآباد فلاورجان متولّد شد. در اصفهان به تحصیلات حوزوی پرداخت، و ادبیّات عرب و بخشی از سطوح را آموخت. مصاحبت با عالم زاهد، میرزامحمّد درچه ای که دارای مشی اخباری بود، او را به مطالعه در اخبار کشاند. وی با عالم فرزانه، حاج آقا رحیم ارباب و مرحوم ابرقویی مأنوس بود. سال ها در یزدآباد به اقامه نماز جمعه می پرداخت. بسیار اهل عبادت و تهجّد و ادای نوافل بود. از راه کشاورزی امرار معاش می نمود، و از دریافت وجوهات شرعی خودداری می کرد. وی در 20 خرداد 1380ش وفات یافت و در یزدآباد، جنب قبر پدر و برادرش مدفون شد. کتب زیر از تألیفات او است: 1. خورشید درخشان 2. دو گواه بزرگ بر صدق نبوت پیامبر اکرمصلی الله علیه و اله 3. مقام زن در اسلام 4. اسراف های گوناگون.
- ↑ گلزار فضیلت، صص 251-209.
منبع
گلزار فضیلت: مشاهیر تخت فولاد اصفهان (تکیه فاضل هندی)، رحیم قاسمی، اصفهان، ناشر کانون پژوهش، چاپ اول، 1388.