این دانشنامه در حال تصحیح و تکمیل می باشد. از این رو محتوای آن قابل ارجاع نیست. پیشنهاد عناوین - ارتباط با ما
محمدصادق تختفولادی
از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد سیر و سلوک مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی.
به نوشته استاد همایی:
وی در طریقت از مشایخ طریقه چشتیه بوده و پس از وفات استادش رستم بیک تربیت جمعی از صلحا را به عهده گرفته است.[۱]
گویند:
وی در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال داشت، پس از برخورد با پیری روشن ضمیر که نامش بابا رستم بختیاری بود شیفته او شد و قدم به وادی سیر و سلوک نهاد. در آغاز به دستور استاد روزها به کسب خود ادامه داده و شب ها به نزد او در تخت فولاد می رفت و به تهجّد و عبادت می پرداخت. پس از یک سال به دستور استاد کسب و کار را رها کرده و نزد او در تکیه سکونت گزیده، تمام شب ها را به همراه او بیدار و به تهجّد مشغول بوده و روزها را به ریاضت می گذراند. وی تا پایان عمر استاد در خدمت او به سر برد و پس از فوت او در همین تکیه بی زن و فرزند منزل نموده و با معدودی از خواص عرفا و ارباب حال معاشرت می نمود.
شاگردان
حاجی با این که فردی عامی بود ارادتمندان و معتقدان بسیاری از علما و رجال بزرگ داشت.
عامه اهالی شهر و دهات نیز به او اعتقاد و اخلاص قلبی داشتند و نَفَس و دعای او را برای شفای مریض و دفع بلیّات دیگر مؤثر می دانستند.
گویند:
آیه اللّه حاج شیخ محمّد باقر نجفی نیز از مریدان آن مرحوم بود که هر شب جمعه خدمت او رسیده و استفاده معنوی می نمود.
یکی دیگر از مریدان او مستوفی الممالک بزرگ بود که برای زیارت حاجی از تهران به اصفهان می آمد.
بنا به نوشته مرحوم همایی:
جدّ او همای شیرازی[۲] نیز با حاجی دوستی و الفت داشته و شبانه روزها با یکدیگر گذرانیده و هر دو در یک سال فوت شده اند.[۳]
ملاّ علی اکبر مقدادی
پدر عارف کامل حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نیز از مریدان خاص حاجی [حاج محمد صادق تخت فولادی] بود که مدت 22 سال خدمت او را به عهده گرفته و شب های دوشنبه و جمعه تا صبح در خدمت او به سر می برد. نوشته اند: وی از راه کسب، روزی خود و خانواده را تحصیل می کرد. آنچه عاید او می شد نیمی را صرف خویش و خانواده می کرد و نیم دیگر را به سادات و ذراری حضرت زهرا سلام اللّه علیها اختصاص می داد.
در سال 1269ق دختری به او عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل قطره ای شیر در پستان نداشت و معالجات در او مؤثر نیفتاد.
ملاّ علی اکبر با راهنمایی یکی از دوستان خود به حضور حاج محمّد صادق رسید و نبات تبرک شده ای را از او دریافت کرده و به همسر خود داد. با انجام دستور حاجی پس از ساعتی شیر در پستان او جریان یافت.
این امر سبب ارادت فراوان ملاّ علی اکبر به حاجی شد، به گونه ای که مدت 22 سال خدمت درویش را به عهده گرفته و در این مدّت تحت تربیت و ارشاد او به مقاماتی نایل گردید.
یازده سال بعد، وی که تا آن وقت فرزند ذکوری نداشت، پس از سفر عتبات صاحب فرزند پسری شد و در سحرگاه یک شب که در تخت فولاد در خدمت استاد بود خبر تولّد فرزند را از مرشد و مخدوم خود شنیده و نامش را نیز به توصیه او، حسنعلی گذارد.
وی این فرزند دلبند را از سن هفت سالگی تحت تربیت و مراقبت مرحوم حاجی قرارداد.
حسنعلی تا یازده سالگی که حاجی در قید حیات ظاهری بود از او بهره مند گردید و پیوسته مورد لطف و مرحمت خاص او بود. ملاّ علی اکبر در سال 1301ق وفات یافت و در پایین پای حاج محمّد صادق مدفون گردید.
استاد ابومعین حمید الدین حجت هاشمی خراسانی در کتاب «مرآه الحجه» ضمن شرح حال «قطب العارفین وکهف الواصلین، حجه الاسلام وزبده الانام، نادره الایام، اعجوبه الدهر واغروبه العصر مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی قدّس سرّه» می نویسد:
استاد معرفت او به نام حاج محمّد صادق تخت فولادی بوده که وجود حاج شیخ بر حسب دعایی بوده که به والد ایشان آخوند ملاّ علی اکبر داده، و استاد حاج محمّد صادق، سیّدی بوده به نام بابا رستم از ایل بختیار و در ابتدا لشکری بوده و بعد به وادی سیر و سلوک قدم نهاده است و قبر او در شهرضا است.
به نوشته استاد حجّت هاشمی:
مرحوم حاجی نام حسنعلی را برای شیخ انتخاب کرده و اسم طریقتی او را «عبد علی» نهاده، چنان که برادر او را (که پیش از حاج شیخ در سال 1332 در اصفهان وفات نموده) حسینعلی، و نام طریقتی او را «محب علی» نهاده است.[۴]
نشان از بی نشان ها
از آن جا که زندگی نامه کامل حاج محمد صادق در جلد اول کتاب «نشان از بی نشان ها» به قلم جناب آقای شیخ علی مقدادی فرزند عارف فرزانه حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نگاشته شده است جهت تکمیل فایده مطالب ایشان را عینا نقل می کنیم:
«قدوه السالکین مرحوم حاج محمد صادق مشهور به تخت فولادی، از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد سیر و سلوک مرحوم حاج شیخ حسنعلی رحمه الله علیه، در اواخر سلطنت فتحعلیشاه قاجار زندگی می کرده اند.
در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال داشته و به کمک چند شاگرد، کارگاه رنگرزی را اداره می کرده اند. عادت آن مرحوم در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم به شهر، هر روز عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می شدند.
روزی به هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر، باز می گشتند، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیرمردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود. مرحوم حاجی به شاگردان خود می گویند: هنوز تا غروب وقت زیادی است، برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم، پس از فرا رسیدن غروب به شهر باز می گردیم . به پیرمرد نزدیک می شوند و سلام می کنند. پیرمرد سر برداشته جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست ؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی دهد.
مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می زنند و می گویند:
انسانی یا دیوار که هر چه با تو صحبت می کنیم جوابی نمی دهی ؟ باز هم جوابی نمی شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می گویند برگردیم برویم، ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد. چند گامی که از پیر مرد دور می شوند آن مرد بزرگ سر بر می دارد و به مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرفی نمی زند.
مرحوم حاج شیخ محمد صادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان می دهد. سپس خود برمی گردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز این که هر چند ساعت یک بار بر سبیل استفهام می فرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو.
بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر به مرحوم حاجی می فرماید: شغل شما چیست؟ می گوید: رنگرزی. پیر می فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باشد و شب ها اینجا نزد من بیا. مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می کند، روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شب ها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش بابا رستم بختیاری بود می آمده است.
آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از قبل مرحوم بابا رستم تأمین می گردید.
پس از یک سال مرحوم بابا رستم می فرماید: دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همین جا بمانید.
مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف می باشد، می ماند مزار ایشان نیز آنجا است. مدت یک سال تمام شب ها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می گذراند.
پس از یک سال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند: امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده اند بگیرید؛ بعد در ملا عام هیزم جمع کنید و با جگر گوسفند اینجا بیاورید.
شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند.
چون به خدمت بابا می رسند، ایشان با تشدّد می فرمایند: هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی؛ جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی!
سالی دیگر می گذرد یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می روند، در راه مقداری کشمش خریده و می خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدّد می فرمایند: هنوز هم گرفتاری هوای نفسی.
مرحوم حاجی می فرمایند: آن گاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند، ولی به محض آن که راه افتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت. ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال است زحمت تو را کشیده ام کجا می روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست.
یک روز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می فرمایند:
بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید. مرحوم حاجی طبق دستور عمل می کنند. در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند. سوار از ایشان می خواهد که لباس ها و اسبش را نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند.
مرحوم حاجی می فرمایند: وقت ندارم و باید بروم. آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می زند، طوری که سر ایشان می شکند و ماست ها می ریزد.
مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند. مجددا ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می شوند. مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سؤ ال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی ؟ مرحوم حاجی می گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. می فرمایند: کار خوبی نکردی، برای این که او سر شما را شکسته، به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد وبا او تغیر و تشدد نما.
مرحوم حاجی فورا برمی گردند ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود. چه خوب می گوید مولانا:
اولیا اطفال حقند ای پسر
غایبی و حاضری بس با خبر
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین از برای جانشان
گفت اطفال منند این اولیا
در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سر منم یار و ندیم
مرحوم حاجی چند سالی در خدمت مرحوم بابا رستم به ریاضت خود ادامه داده، شب ها را تا صبح بیدار و به عبادت مشغول بوده اند. خود ایشان فرموده اند: هر زمان که خواب بر من غلبه
می کرد، مرحوم بابا می فرمود: صادق اینجا محل خواب نیست، اگر می خواهی بخوابی به خانه خود برگرد.
مرحوم حاجی فرموده بود:
پای مرحوم بابا بر اثر زیاد ایستادن جهت عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طوری که در موقع حرکت می شلید و به سبب بیداری مداوم نیز یک چشمشان دید خود را از دست داده بود. لذا ایشان به لهجه بختیاری با خداوند مناجات و عرض میکرده است: خدایا شلم کردی، کورم کردی دیگر از من چه می خواهی؟
این وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال که روزی مرحوم بابا به مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: آرزو دارم به سفر حج مشرف شوم ولی استطاعت بدنی و قدرت راه رفتن ندارم. مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: من شما را به پشت می گیرم و به مکه می برم.
مرحوم بابا می پذیرد. از اصفهان لباس احرام تهیه می کنند و مرحوم حاجی ایشان را بر پشت می گیرد و به عزم سفر بیت الله راه می افتند. وقتی که به شاه رضا که 14 فرسنگ با اصفهان فاصله دارد می رسند، مرحوم بابا می فرماید: عمر من به پایان رسیده است، امشب من خرقه تهی خواهم کرد، مرا غسل دهید و با این لباس احرام مرا کفن و دفن کنید؛ سه شبانه روز بر قبر من بیتوته و قرآن تلاوت کنید و بعد برگردید.
مرحوم حاج محمد صادق مطابق دستور عمل می کند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز می گردد و سال دیگر به نیابت از طرف مرحوم بابا به قصد زیارت بیت الله از اصفهان حرکت می کند.
شخصی که با ایشان همسفر بود نقل کرده است که نزدیک شیراز در کاروان سرایی فرود آمدیم. هوا سرد و برفی بود. مرحوم حاجی روی سکوی در ورودی کاروان سرا، بیرون از سرا، پوست را افکندند و نشستند. سایر کاروانیان عرض کردند: هوا سرد است و اینجا گذرگاه حیوانات درنده است؛ بهتر است که به داخل کاروان سرا تشریف بیاورید. ولی ایشان در جواب فرموده بودند در داخل کاروان سرا آب نیست و به جوی آبی که در خارج از کاروان سرا جریان داشت اشاره فرموده و گفته بودند: اینجا برای من
ص :326
بهتر است.
هنگام غروب، کاروان سرا به مسافرین می گوید که ما معمولا سر شب در کاروان سرا را می بندیم و تا صبح باز نمی کنیم. اگر ایشان بیرون بمانند احتمال دارد سرما و حیوانات درنده به ایشان آسیب برسانند. مسافرین از راه محبت تصمیم می گیرند که علیرغم مخالفت مرحوم حاج محمد صادق دسته جمعی گوشه های پوست تخت را بگیرند و ایشان را به داخل کاروان سرا منتقل کنند. ولی همسفر مزبور که به احوال ایشان آشنا بوده است می گوید: ایشان از اشخاص معمولی نیستند و اگر برخلاف میل ایشان حرکتی کنیم که عصبانی و ناراحت شوند حتما صدمه خواهیم خورد، و خود مجددا به خدمت حاجی می رسد و عرض می کند که این مردم شما را
نمی شناسند و به احوال شما وارد نیستند و از راه محبت و نوع دوستی قصد دارند که علیرغم میل شما، شما را به داخل ببرند. من می دانم که بر اثر این عمل صدمه می خورند، پس شما خودتان لطف کنید و به داخل کاروانسرا تشریف بیاورید و راضی نشوید افرادی که باطنا نیتی جز خیرخواهی ندارند صدمه ببینند. حاجی می پرسند: نگرانیشان از چیست؟
عرض می کند: یکی سردی هوا است که ممکن است شما را از بین ببرد و دیگر وجود حیوانات درنده است که در این نواحی مختلف وجود دارد.
مرحوم حاجی سر از زانو برمی دارد و به آن همسفر می گوید دستت را به سینه من نزدیک کن. آن همسفر گفته است: به محض این که دستم را به سینه ایشان نزدیک کردم گویی به دیگ جوشانی دست کرده ام و از شدت حرارت احساس تألم کردم .
حاجی فرمود: به اینها بگو آیا ذکر خداوند به اندازه ده سیر زغال گرمی ندارد! اما در مورد حیوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زیانی نمی رساند. هرچه بشود به اذن حق و به اراده او است. من در زمین و آسمان ها از حیوانات نمی ترسم. مرد مزبور باز می گردد و آنچه را حس کرده و شنیده بود به سایر مسافران می گوید. چون حاجی قدری کسالت هم داشت کاروانیان برای ایشان قدری آش می پزند و پهلوی سجاده ایشان می گذارند و بعد در کاروانسرا را می بندند. صبح روز بعد که در کاروانسرا را باز می کنند می بینند برف فراوانی باریده است ولی در جلو سجاده مرحوم حاجی برف نیست. ظاهرا حیواناتی که در طول شب جلو سجاده نشسته بوده اند مانع شده اند که برف در آن قسمت به زمین بنشیند. آثار پاهای حیوانات نیز بر روی برفها مشاهده می گردید.
حاجی فرموده بودند: شب گذشته شیری با بچه های خود اینجا آمد تا صبح همین جا بود؛ به او گفتم اگر مأموریتی داری من تسلیم هستم. ولی معلوم شد مأموریت ندارد. تا صبح اینجا بودند، قبل از رفتن مقداری از آش د را خوردند و بعد همگی رفتند.
پس از تشرف به بیت الله مرحوم حاجی به اصفهان باز می گردند و در همان محل تکیه مادر شازده اقامت می کنند. یک سال تمام هر روز صبح به کوهی به نام چشمه نقطه می رفتند که در آن کوه غاری و چشمه آبی بود و غروب به تکیه بازمی گشتند.
مکتب داری که در آن حوالی زندگی می کرد، هر روز یک سیر سنگینک (دانه ای مانند نخود) را برای ایشان می پخت تا شب را با آن افطار کنند. سنگینک غذای منحصر ایشان تا شب دیگر بود.
بزرگان ایران خصوصا بزرگان اصفهان همه به مرحوم حاجی ارادت داشته، از چشمه فیاض وجود ایشان بهره می گرفتند. مرحوم آقا شیخ محمد [باقر ]نجفی بزرگ نیز از مریدان آن مرحوم بود و هر شب خدمت رسیده از محضر پر فیض ایشان استفاده می کرد و مشکلات علمی خود را از ایشان جویا می شد.
یکی از این روزها مرحوم حاجی به ایشان می فرمایند: جمعه دیگر که می آیید، خودتان شخصا یک خروس برای من بیاورید. مرحوم آقا نجفی هم به دستور ایشان عمل نموده، جمعه بعد خروسی را از منزل برداشته زیر عبا می گیرند، سوار بر مرکب شده، با مستخدمشان به سوی تکیه مادر شازده راه می افتند. در بین راه خروس سعی می کند سرش را از زیر عبا بیرون آورد. مرحوم آقا نجفی از این مسأله که اگر سر خروس معلوم شود و مردم ایشان را با وجود موقعیت و مرتبه ای که داشتند ببینند که خروسی را زیر عبا گرفته همراه می برند، چه فکری درباره شان خواهند کرد؟ بسیار ناراحت بودند. مسافت را با ناراحتی طی کرده و به خدمت مرحوم حاجی می رسند و خروس را تقدیم می کنند. مرحوم حاجی خروس را گرفته می فرمایند :من از شما خروس خواستم ولی نه خروس دزدی!
مرحوم آقا نجفی از این سخن شگفت زده شده عرض می کنند:
من از شما تعجب می کنم که چنین سخنی می فرمایید، این خروس را من از منزل خود آورده ام.
مرحوم حاجی می فرمایند:
تعجب من هم از این بود که اگر خروس د از شماست چرا این قدر ناراحت بودید که کسی نبیند! فکر کردم شاید مال خودتان نبوده، به این سبب نمی خواستید کسی بفهمد.
بله منظور مرحوم حاجی از این عمل بود که انیّت و خودبینی را از مرحوم نجفی دور نمایند و این چنین بوده سیره بزرگان در تربیت شاگردان.
یکی دیگر از مریدان ایشان مرحوم مستوفی الممالک بزرگ بوده که خیلی نسبت به مرحوم حاجی ارادت می ورزیده و همیشه به خاطر زیارت ایشان به اصفهان مسافرت می کرده است. مرحوم پدرم می فرمودند: ناصرالدین شاه با امام جمعه وقت اصفهان مرحوم آقا میر سید محمد[۵] که شخصی بزرگ و با سیاست و کفایت بود میانه شان به هم خورده بود. به همین سبب به مستوفی الممالک مأموریت می دهد به اصفهان رفته و مرحوم سید را با خود به تهران بیاورد. مستوفی الممالک به اصفهان می رود و با امام جمعه مذاکره می کند. امام جمعه می گوید: من حاضر به آمدن نیستم، اگر شما مجبورید می توانید مرا به زور ببرید.
مستوفی الممالک فکر می کند بردن امام جمعه با اکراه ممکن است مشکلاتی ایجاد کند و باعث درگیری شود، لذا وقتی خدمت مرحوم حاجی می رسد. با ایشان در مورد مأموریت خود و مذاکراتی که با امام جمعه نموده مشاوره می نماید.
مرحوم حاجی می فرمایند:
مزاحم ایشان نشوید، به تهران برگردید و به ناصرالدین شاه بگویید: چون امام جمعه حاضر نبود بیاید من صلاح ندیدم او را با اکراه بیاورم لذا تنها برگشتم.
مستوفی الممالک نیز به دستور مرحوم حاجی عمل می نماید. آن ایام مصادف بود با جدا شدن افغانستان از ایران و ناصرالدین شاه از این موضوع ناراحت بود لذا تمکین نکردن امام جمعه باعث شدت ناراحتی او می شود.
اتفاقا شب مادر شاه علت شدت ناراحتی شاه را جویا می شود. شاه می گوید: امام جمعه اصفهان مالیات وصولی را مصرف نموده و مانع از ارسال آن به تهران شده و از آمدن به اینجا نیز خودداری نموده است. مادرش می گوید: افغانستان را که خارجی ها از تو گرفته اند، بگذار اصفهان را نیز این سید بخورد، ناراحت مباش. این سخن در شاه اثر کرده و باعث فروکش کردن غضب او شده، از مزاحمت برای امام جمعه صرف نظر می کند.
همچنین مرحوم پدرم می فرمودند: شخص سودجویی از ارادت مستوفی الممالک به مرحوم حاجی مطلع می شود، از این مسأله سوء استفاده می کند، نامه ای جعلی از قول حاجی به مستوفی الممالک می نویسد به این مضمون که ماهی سه تومان و سالی سه خروار گندم مقرری به آن شخص پرداخت شود. مهر مرحوم حاجی را نیز جعل می کند و نامه را نزد مستوفی الممالک می برد. مستوفی الممالک دستور می دهد طبق مفاد نامه برای او مقرر برقرار گردد. بعد از مدتی عده ای خدمت مرحوم حاجی آمده عرض می کنند: فلان شخص نامه ای جعلی از قول شما پیش مستوفی الممالک برده و برای خود حقوقی سالیانه مقرر ساخته و شما بنویسید این نامه جعلی بوده و درست نیست. مرحوم حاجی می فرماید: بگذارید مردم از مهر و اسم انسانی به نوایی برسند، چرا چنین کاری انجام دهیم و باعث قطع شدن خیر شویم؟
همچنین می فرمودند:
یک روز ظل السلطان حاکم وقت اصفهان می آید خدمت مرحوم حاجی در تکیه مادر شازده. بعد از سلام و عرض ارادت و احوال پرسی از مرحوم حاجی سؤ ال می کند: مشغول چه کارید؟
می فرمایند دعا در حق خلق خدا.
می گوید: در حق شاه بابا هم دعا می کنید؟ (منظور از شاه بابا ناصرالدین شاه بوده است) .
می فرمایند: کار ما دعا کردن برای تمام خلق است.
باز ظل السطان می گوید: در حق شاه بابا هم؟
و حاجی می فرمایند: در حق همه خلق خدا.
این سؤ ال و جواب سه مرتبه تکرار می شود. بعد ظل السلطان خداحافظی می کند و سوار اسب شده می رود، ولی هنوز چند قدم نرفته است که اسب او را محکم به زمین می زند. ظل السلطان از زمین بلند می شود. مجددا خدمت مرحوم حاجی رسیده است دست ایشان را می بوسد و می گوید غرض من از تکرار این سخن توهین به مقام شما نبود بلکه می خواستم مزاحی کرده باشم.
حاجی می فرمایند: منظور اسب هم از زمین زدن شما یک شوخی بیش نبود والا بایست هلاک می شدید.
بعد مبلغی پول به حاجی تقدیم می کند، ایشان قبول نمی کنند. عرض می کند: پس اجازه دهید به این فقرایی که در اطراف تکیه هستند بدهم.
می فرمایند: خودت می دانی. سپس وجه مزبور را بین آنان تقسیم می کند و مجددا از مرحوم حاجی عذر خواهی کرده برمی گردد.
باز مرحوم پدرم می فرمودند:
در یک زمستان سخت که برف زیادی باریده بود یک شب به حاجی عرض می کنند روباهی پای دیوار تکیه ایستاده و از سرما می لرزد.
می فرمایند: گوش د او را بگیرید و بیاورید اینجا. می روند روباه را می آورند. مرحوم حاجی خطاب به روباه می فرمایند: در اینجا اطاقی هست که چند مرغ و خروس از ما در آنجا است. تو هم می توانی شبها بیایی و در آن اطاق با آن حیوانات بمانی و صبح که شد دنبال کارت بروی. سپس به خدمتکارشان می فرمایند: روباه را ببرید در اطاق مرغ ها جای دهید. از آن پس روباه هر شب می آمد و مستقیم به اطاق مرغ ها می رفت و تا صبح پهلوی آن ها بود، صبح که شد از تکیه بیرون می رفت.
بعد از مدتی یک شب یکی از مرغ ها را می خورد و صبح زود هم طبق معمول از تکیه خارج می گردد، اما شب که برمی گردد دیگر داخل تکیه نمی شود و بیرون تکیه پای دیوار می خوابد. جریان را به حاجی عرض می کنند، می فرمایند: بروید روباه را بیاورید. روباه را می آورند. حاجی رو به او کرده می فرمایند: تو تقصیر نداری، طبع روباهی تو غلبه کرد و برخلاف تعهدت عمل نمودی، حالا برو جای هر شب بخواب ولی شرط کن دیگر خطا نکنی.
می فرمودند: دو ماه دیگر روباه هر شب می آمد و صبح می رفت بدون این که دیگر متعرض این حیوان بشود، تا این که زمستان تمام شد.
در هر حال سخن کوتاه کنیم که سخن اولیای حق تمامی ندارد. مرحوم حاجی را رسم چنین بود که شب های جمعه، اول شب را به ملاقات با علماء اختصاص داده بودند. برخی از علماء که سوالاتی داشتند خدمت ایشان می رسیدند و از فیوضات ایشان بهره می گرفتند. و روزهای جمعه قبل از ظهر را برای ملاقات با مردم عادی تعیین کرده بودند. مردم از صنوف مختلف خدمت ایشان می رسیدند و حاجت های خود را عرض نموده، جواب می گرفتند.
هفته ای دو شب هم شب های دوشنبه و جمعه پدر بزرگم مرحوم ملا علی اکبر اصفهانی رحمه الله علیه تا صبح خدمت ایشان بودند. هنگام مراجعت، مرحوم حاجی احتیاجات هفته خود را به ایشان می گفتند تا از شهر تهیه نموده بعد که مشرف می شوند با خود ببرند.
مرحوم حاجی قریب 63 سال عمر کردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند. در شب دوشنبه ذی لقعده الحرام سنه 1290 هجری قمری داعی حق را لبیک گفته و به سرای باقی می شتابند.
نقل کرده اند که آن بزرگوار در شب فوتشان دستور می دهند قبری در محل سکونتشان در تکیه مادر شازده حفر نمایند؛ سپس در آن قبر می خوابند؛ پس از چند لحظه بلند شده
می فرمایند: این محل قبر من نیست. دستور می دهند نقطه دیگری را در همانجا که در حال حاضر مدفن ایشان است حفر نمایند و می فرمایند: قبر من اینجا است.
وصیت نموده بودند که مرحوم حاج شیخ محمد باقر نجفی که از علمای معروف اصفهان و مرید ایشان بود مراسم غسل و کفن و دفن ایشان را انجام دهد و مرحوم پدرم می فرمودند روز فوت ایشان برف زیادی باریده بود. مرحوم آقا نجفی را خبر کردند و ایشان همراه جمعیت کثیری از شیفتگان مرحوم حاجی و مریدان خودش به سرعت به تخت فولاد آمده مشغول تغسیل و تکفین گردیدند.
پس از دفن، مرحوم آقا نجفی رو به جمعیت کرده می گوید: سال ها باید بگذرد تا درویش واصلی و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمد صادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر سنن مقدس حضرت سید المرسلین خاتم النبیین صلی الله علیه وآله باشد. آری؛
مردان خدا ز خاکدان دگرند
مرغان هوا ز آشیان دگرند
منگر تو بدین چشم بدیشان، کایشان
بیرون ز دو کون در مکان دگرند
سنگ نوشته
بر سنگ قبر مرحوم حاجی که سنگی یک پارچه تمام قد مرمر است به خط ثلث بسیار عالی چنین نوشته شده:
هذا مطاف البدرالکامل المضئ الذی لسمأ الریاضه یکاد نورها یضئ التابع للشریعه المصطفویه السالک للمسالک المرتضویه و الناشر للاوامر الرضویه، الصابر عند الشدائد و البلیه، الموّید بتأید اللّه والموفق لمرضات اللّه، عمده السالکین وقدوه المرتاضین، ناهج مناهج صراط جعفر الصادق، العامل بکلام کلام اللّه الناطق، الحاج محمّد صادق غفراللّه له واسکنه فی جواره مع اولیائه فی شهر ذی القعده الحرام سنه 1290.[۶]
پانویس
- ↑ تاریخ اصفهان (فصل تکایا و مقابر) ، ص 120.
- ↑ رضا قلی خان بن ملا بدیع بن ملا شاه جهان شیرازی.عالم عارف،و ادیب شاعر،از شعرا و عرفای مشهور قرن سیزدهم هجری. در 1212 درشیراز متولد شده،و در قبل از ظهور روز پنج شنبه 12 ربیع الثانی در سال 1290 در اصفهان وفات یافته،در پای ستون جنوبی صحن امامزاده احمد مدفون گردید. ماده تاریخ وفاتش را سید محمد «بقا» چنین گوید: چو از بهر سرای جاودانی «هما» را زین سرا برچیده شد فرش «بقا» گفت از برای سال فوتش: «هما شدن بال زن در سایه عرش» دوران عمر او ازخدمت نظام شروع شده،سپس استعفا داده، چند سالی به تحصیل علوم از فقه و اصول و ادب رغبت نموده،در نجف به درس شیخ محمد حسن صاحب «جواهر» حاضر شده، سپس در خدمت میرزا ابوالقاسم سکوت وارد مراحل عرفان گردید. وی چندین سال به سیر در آفاق وانفس پرداخته،و ممالک عراق و هند و پاکستان را سیاحت نمود. سرانجام در اصفهان رحل اقامت افکند و در نزد عموم طبقات از علما و عرفا و شعرا و دیگران معزز و محترم بود. دیوان اشعارش به نام «شکرستان» به طبع رسیده است.
- ↑ تاریخ اصفهان (فصل تکایا و مقابر) ص 111.
- ↑ مرآه الحجه ، ص 24 -25. گفتنی است که در جوار قبر حاج صادق سنگ مزار کوچکی متعلق به حسینعلی فرزند ملا علی اکبر قرار دارد که در سال 1334ق وفات کرده است.
- ↑ میرزا حسن خان جابری می نویسد: «آقا میرزا سید محمد امام جمعه و سلطان العلماء. بزرگواری که از قهرش جباران را استراحت نبودی و از مهرش بیچارگان را همیشه خواب راحت ربودی. در کف گهربارش عمان قطره ای و همت بلندش را خورشید ذره ای. از فجر صادق تا نیمه لیل غاسق به حاجات نیازمندان رسیدی و بزرگان ایران خانه او را چون کعبه به طواف گردیدی. تا حیات او مظلوم را دل نگرفتی. در عظمتش بس وقتی که مرحوم شد ناصرالدین شاه گفت: امروز آغاز سلطنت ماست در اصفهان». تاریخ نصف جهان و همه جهان، ص 144.
- ↑ گلشن اهل سلوک، ص 334-318.
منبع
گلشن اهل سلوک ، رحیم قاسمی، ناشر: کانون پژوهش؛ مجموعه فرهنگی مذهبی تخت فولاد، چاپ دوم 1387.