این دانشنامه در حال تصحیح و تکمیل می باشد. از این رو محتوای آن قابل ارجاع نیست. پیشنهاد عناوین - ارتباط با ما
تفاوت میان نسخههای «حسن صفرزاده تهرانی»
(صفحهای تازه حاوی «تولد و نام گذاری مادرم میگفت: «شب قبل از تولدت، خیلی ناراحت و نگران بودم وقتی خوابیدم امام علی عليه السّلام به خوابم آمد و تو را به عنوان فرزند سوم، در چهاردهم فروردین 1341 به من هدیه داد تا تنها خواهرتان، دو برادر داشته باشد». . پدرم در استان خ...» ایجاد کرد) |
جز |
||
سطر ۳: | سطر ۳: | ||
مادرم میگفت: «شب قبل از تولدت، خیلی ناراحت و نگران بودم وقتی خوابیدم امام علی عليه السّلام به خوابم آمد و تو را به عنوان فرزند سوم، در چهاردهم فروردین 1341 به من هدیه داد تا تنها خواهرتان، دو برادر داشته باشد». | مادرم میگفت: «شب قبل از تولدت، خیلی ناراحت و نگران بودم وقتی خوابیدم امام علی عليه السّلام به خوابم آمد و تو را به عنوان فرزند سوم، در چهاردهم فروردین 1341 به من هدیه داد تا تنها خواهرتان، دو برادر داشته باشد». | ||
. پدرم در استان خوزستان، شهر آغاجاری، به قالبگیری آجر خام (خومهکاری) مشغول بود و کارگری می کرد و در آن شرایط سخت کنار مادر حضور نداشت، همچنین فوت سه فرزند در گذشته و نبود امکانات پزشکی در شهر تیران از جمله دلایل ناراحتی مادرم بود. | |||
. ایشان ساکن تیران است و همسر مرحومش محمد خدائی از جهادگران، ایثارگران و رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود و در طول عمر سختیهای زیادی را متحمّل شد و به حق لایق این شعر هک شده بر سنگ مزارش بود: « محمد نشان و خدایی صفت، که داند اسرار این موهبت، به جبهه جهادش بود ماندگار، به ایثار و تقوا بودش اشتهار». روحش شاد و قرین رحمت الهی باد. | |||
مرسوم بود کسانی که میخواستند نام علياكبر و علياصغر را انتخاب کنند؛ به احترام طفل صغير امام حسينعليهالسّلام، پسر اول را علياصغر و پسر دوم را علياكبر نام مينهادند و کسانی که میخواستند نام حسن و حسين را براي فرزندانشان انتخاب کنند؛ به احترام سيد و سالار شهيدان، نام پسر اول را حسين و پسر دوم را حسن ميگذاشتند و چون بردارم حسین بود؛ نام مرا حسن گذاشتند. | |||
خانواده و هجرتِ دیار به دیار | |||
در شهر تیران و یک خانواده مذهبی و متدیّن به دنیا آمدم. پدر و مادرم بیش از حد انتظار، مسائل دینی را رعایت میکردند، نماز شب و حضورشان در نماز جماعتِ مسجد ترک نمیشد. مادر بزرگِ مادریَم، اهل تقوا و تهجّد بود و ضمن خانهداری و کشاورزی، به لطف حضرت حق، با خوابهای صادقش برخی از گِرههای مردم را میگشود. | |||
ورود به حوزه علميه اصفهان | . برادرم حجت الاسلام والمسلمین حسین صفرزاده، اولین فرزند خانواده و از روحانیون شاخص اصفهان و از مصدومین انقلاب اسلامی میباشد. | ||
روز اول با پدرم به مدرسه ذوالفقار رفتیم. پدرم کرایه رفت را خودش حساب کرد و قبل از اینکه سر کلاس بروم، مبلغی برای نهار و کرایه برگشت به من داد. جالب است فردای آن روز برای هزینه رفت و برگشت به مدرسه، همان مبلغ دیروزی را داد. من گفتم: هزینه یک مسیر را به من ندادید!... پدرم در جواب گفت: وُسع من بیش از این نمیرسد! اگر کم است پیاده برو!... به همین خاطر بعضی وقتها به جای خوردن نهار برای رفت و برگشت هزینه میکردم و گاهی از خیابان شیخ صدوق تا نزدیکی عبدالرزاق پیاده میرفتم و پیاده برمیگشتم تا هزینه نهار را داشته باشم و به همین صورت برای خود برنامهریزی میکردم. | |||
از آن جایی که مسیر مدرسه ذوالفقار در بازار بود، حاج آقای براتی در ابتدا که قصد داشتم برای تحصیل به آنجا بروم، سه سفارش به من کرد: اول آن که سعی کن همیشه از سمت راست بازار حرکت کنی و دائماً جا به جا نشوی و تند هم راه نروی تا ناخواسته به کسی تنه نزنی، دوم این که به مغازهها و اجناس آن، چشم ندوز تا حواست از مسیر و هدفت پَرت نشود و سوم این که در بازار به افراد خیره نشو. با توجه به شلوغی و شرايط خاص بازار، این سه نصحیت برای من بسیار کاربردی و ارزشمند بود... | . شهر کهن تیران از توابع استان اصفهان است که ریشه در عمق تاریخ دارد و از قدیم الایام در سفرنامهها به دروازه اصفهان مشهور بوده است. | ||
روزی در مسیر، کتاب درسی از دستم افتاد و مقداری از آن پاره شد، حاج آقای | |||
خانواده مادریَم از شهر خمین به لنجان سُفلی و سپس به تیران هجرت کرده بودند. پدرم پس از ازدواج در شهر آغاجاری خوزستان به کارگری مشغول بود و پس از به دنیا آمدن من در کارخانه ریسندگی و بافتدگی آذر اصفهان مشغول به کار شد و به دلیل مشکلات رفت و آمد از تیران به اصفهان هجرت کردیم و پس از چند سال مستأجری، سرانجام پدرم با فروش خانه مسکونی تیران، زمینی در محله کاخ سعادت آباد خریداری کرد و به مرور آن را ساخت و سالها آنجا زندگی کردیم. | |||
. نام پدرم محمد، فرزند حسین در 18 مهر 1375در یک حادثه تصادف از دنیا رفت. ایشان از افراد متدیّن و انقلابی بود. حضرت آیت الله سید محمدباقر امامی، امام جمعه فقید شهر تیران از وی چندین بار در خطبه نماز جمعه به خاطر دینداری و تقوایش تجلیل به عمل آورده بود و پس از فوت پدرم شعری برایش سرود که روی سنگ مزارش نقش بست: «حاج محمد که صفرزاده بود، دل به عبادت ره حق داده بود، مؤمن و صالح عمل و متّقی، توشه ی خود پیش فرستاده بود» روحش شاد و قرین رحمت الهی باد... | |||
. منزل ما بین خیابان میر و خیابان شهید نیکبخت، بین مسجد بابا علی عسگر و مسجد حجت اکبر بود که بعد از انقلاب در طرح توسعه قرار گرفت و برای اجرای خیایان شیخ مفید تخریب شد. | |||
دوران تحصیل | |||
ابتدایی دروس ابتدایی را در مدرسه رکنالدین به اتمام رساندم، غیر از سال دوم که آموزگار ما توسط ساواک دستگیر شد و تا آخر سال بدون آموزگار بودیم؛ بقيه سالهای تحصیل ابتدایی به خوبی سپری شد. داماد آیت الله خادمی، حجتالاسلام والمسلمین جزائری که روحانی وارسته و از سادات حسینی بود، در یکی از ایام ماه مبارک رمضان برای تبلیغ به مسجد محل ما به نام مسجد بابا علیعسگر آمد. ایشان بعد از نماز صبح، ظهر و عصر و بعد از نماز مغرب و عشاء و افطار برنامه سخنرانی و جلسه آموزشی قرآن و احکام و فعالیتهای بسیار داشت و من که آن زمان کلاس چهارم ابتدایی بودم، باوجود سن کم، انگیزه زیادی داشتم؛ تمام نمازها، سخنرانیها و کلاسهای ایشان را شرکت میکردم. یادم هست پایان ماه مبارک، ایشان جلسهای برگزار کرد و به صورت شفاهی از مطالبی که در طول ماه بیان شده بود سؤال کرد و ميان آن جمع توانستم همه سؤالها را پاسخ دهم. به عنوان مثال مبحث شکیّات نماز را که قبلاً به طور کامل از ایشان آموخته بودم بازگو کردم و مورد تشویق عموم قرار گرفتم. حاج آقای جزائری هم چون اشتیاق بنده را به مسائل دینی مشاهده کرد؛ در پایان جلسه به منزل ما آمد و مرا به یادگیری دروس حوزوی تشویق کرد و به پدرم پیشنهاد داد که پس از اتمام کلاس پنجم، برای ادامه تحصیل و فراگیری دروس دینی مرا به حوزه علمیه بفرستد... پدر و مادرم از این پیشنهاد بسیار خوشحال شدند و من که ذوق زده شده بودم، نمیدانستم چگونه سال پنجم ابتدایی را به اتمام رساندم! پس از اتمام دوره ابتدایی، توسط حجتالاسلام و المسلمین آقای براتی و راهنمایی روحانی دائمی مسجد بابا علی عسگر حجتالاسلام و المسلمین حاجشیخ غلامعلی خلدیفراز در مدرسه ذوالفقار ثبتنام کردم و بدین ترتیب وارد حوزه علمیه شدم و تحصیلات حوزوی را آغاز کردم. | |||
. مدرسه رکن الدّین یکی از مدارس دو طبقه ی بزرگ اصفهان، واقع در خیابان شهید نیکبخت کوچه آسیاب بود. | |||
. مسجد بابا علی عسگر در یکی از فرعیهای خیابان شیخ صدوق شمالی و شیخ مفید اصفهان واقع شده است. | |||
. مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج آقای براتی از روحانیون فاضل قم بود که قبل از انقلاب در ایام تبلیغ به محل ما میآمد و بعد از انقلاب جزء قضات برجسته کشور شد. ایشان در مأموریتی به خرم آباد بر اثر تصادف دار فانی را وداع گفت و مزار شریف این روحانی مبارز و خدوم در قطعه ایثارگران گلستان شهدای اصفهان واقع شد. روحش شاد و قرین رحمت الهی باد... | |||
. ایشان روحانی فعّال و مبارز و متدیّنی بود که در راه انقلاب سختی های فراوان کشید و بارها توسط ساواک دستگیر و شکنجه شد، حاج آقای خلدی فراز پدر بزرگوار همسر بنده نیز بود که در هشتم آذر1392 مصادف با 25محرم دار فانی را وداع گفت. روحش شاد و قرین رحمت الهی باد... | |||
. مدرسه ذوالفقار واقع در بازار اصفهان نزدیک خیابان عبدالرزاق، یکی از حوزههای علمیه اصفهان است که در آن زمان یکی از بهترین مدارسی بود که با محتوا و برنامه، زیر نظر مرحوم حضرت آیت الله حاج آقا حسن فقیه امامی اداره میشد و از آن جایی که ایشان درک صحیحی از انقلاب داشت؛ عمده تربیت یافتگان وی، در انقلاب نقش آفرین شدند و بعد از انقلاب مسئولیتهای سنگینی به عهده گرفتند، اگر چه بعد از وفات آیت الله امامی، این مدرسه دیگر نقش قبلی را ندارد. | |||
ورود به حوزه علميه اصفهان | |||
روز اول با پدرم به مدرسه ذوالفقار رفتیم. پدرم کرایه رفت را خودش حساب کرد و قبل از اینکه سر کلاس بروم، مبلغی برای نهار و کرایه برگشت به من داد. جالب است فردای آن روز برای هزینه رفت و برگشت به مدرسه، همان مبلغ دیروزی را داد. من گفتم: هزینه یک مسیر را به من ندادید!... پدرم در جواب گفت: وُسع من بیش از این نمیرسد! اگر کم است پیاده برو!... به همین خاطر بعضی وقتها به جای خوردن نهار برای رفت و برگشت هزینه میکردم و گاهی از خیابان شیخ صدوق تا نزدیکی عبدالرزاق پیاده میرفتم و پیاده برمیگشتم تا هزینه نهار را داشته باشم و به همین صورت برای خود برنامهریزی میکردم. | |||
از آن جایی که مسیر مدرسه ذوالفقار در بازار بود، حاج آقای براتی در ابتدا که قصد داشتم برای تحصیل به آنجا بروم، سه سفارش به من کرد: اول آن که سعی کن همیشه از سمت راست بازار حرکت کنی و دائماً جا به جا نشوی و تند هم راه نروی تا ناخواسته به کسی تنه نزنی، دوم این که به مغازهها و اجناس آن، چشم ندوز تا حواست از مسیر و هدفت پَرت نشود و سوم این که در بازار به افراد خیره نشو. با توجه به شلوغی و شرايط خاص بازار، این سه نصحیت برای من بسیار کاربردی و ارزشمند بود... روزی در مسیر، کتاب درسی از دستم افتاد و مقداری از آن پاره شد، حاج آقای خلدیفراز در این حال مرا دید و گفت: «کسی که از کتابش نتواند مراقبت کند به یقین از محتوای آن هم نمیتواند محافظت کند، باید دقت بیشتری دراین موارد داشته باشی...». این جمله ایشان هم به خاطرم ماند و سعی کردم همیشه به آن عمل کنم. |
نسخهٔ ۲۱ خرداد ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۵۵
تولد و نام گذاری
مادرم میگفت: «شب قبل از تولدت، خیلی ناراحت و نگران بودم وقتی خوابیدم امام علی عليه السّلام به خوابم آمد و تو را به عنوان فرزند سوم، در چهاردهم فروردین 1341 به من هدیه داد تا تنها خواهرتان، دو برادر داشته باشد».
. پدرم در استان خوزستان، شهر آغاجاری، به قالبگیری آجر خام (خومهکاری) مشغول بود و کارگری می کرد و در آن شرایط سخت کنار مادر حضور نداشت، همچنین فوت سه فرزند در گذشته و نبود امکانات پزشکی در شهر تیران از جمله دلایل ناراحتی مادرم بود.
. ایشان ساکن تیران است و همسر مرحومش محمد خدائی از جهادگران، ایثارگران و رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود و در طول عمر سختیهای زیادی را متحمّل شد و به حق لایق این شعر هک شده بر سنگ مزارش بود: « محمد نشان و خدایی صفت، که داند اسرار این موهبت، به جبهه جهادش بود ماندگار، به ایثار و تقوا بودش اشتهار». روحش شاد و قرین رحمت الهی باد.
مرسوم بود کسانی که میخواستند نام علياكبر و علياصغر را انتخاب کنند؛ به احترام طفل صغير امام حسينعليهالسّلام، پسر اول را علياصغر و پسر دوم را علياكبر نام مينهادند و کسانی که میخواستند نام حسن و حسين را براي فرزندانشان انتخاب کنند؛ به احترام سيد و سالار شهيدان، نام پسر اول را حسين و پسر دوم را حسن ميگذاشتند و چون بردارم حسین بود؛ نام مرا حسن گذاشتند.
خانواده و هجرتِ دیار به دیار
در شهر تیران و یک خانواده مذهبی و متدیّن به دنیا آمدم. پدر و مادرم بیش از حد انتظار، مسائل دینی را رعایت میکردند، نماز شب و حضورشان در نماز جماعتِ مسجد ترک نمیشد. مادر بزرگِ مادریَم، اهل تقوا و تهجّد بود و ضمن خانهداری و کشاورزی، به لطف حضرت حق، با خوابهای صادقش برخی از گِرههای مردم را میگشود.
. برادرم حجت الاسلام والمسلمین حسین صفرزاده، اولین فرزند خانواده و از روحانیون شاخص اصفهان و از مصدومین انقلاب اسلامی میباشد.
. شهر کهن تیران از توابع استان اصفهان است که ریشه در عمق تاریخ دارد و از قدیم الایام در سفرنامهها به دروازه اصفهان مشهور بوده است.
خانواده مادریَم از شهر خمین به لنجان سُفلی و سپس به تیران هجرت کرده بودند. پدرم پس از ازدواج در شهر آغاجاری خوزستان به کارگری مشغول بود و پس از به دنیا آمدن من در کارخانه ریسندگی و بافتدگی آذر اصفهان مشغول به کار شد و به دلیل مشکلات رفت و آمد از تیران به اصفهان هجرت کردیم و پس از چند سال مستأجری، سرانجام پدرم با فروش خانه مسکونی تیران، زمینی در محله کاخ سعادت آباد خریداری کرد و به مرور آن را ساخت و سالها آنجا زندگی کردیم.
. نام پدرم محمد، فرزند حسین در 18 مهر 1375در یک حادثه تصادف از دنیا رفت. ایشان از افراد متدیّن و انقلابی بود. حضرت آیت الله سید محمدباقر امامی، امام جمعه فقید شهر تیران از وی چندین بار در خطبه نماز جمعه به خاطر دینداری و تقوایش تجلیل به عمل آورده بود و پس از فوت پدرم شعری برایش سرود که روی سنگ مزارش نقش بست: «حاج محمد که صفرزاده بود، دل به عبادت ره حق داده بود، مؤمن و صالح عمل و متّقی، توشه ی خود پیش فرستاده بود» روحش شاد و قرین رحمت الهی باد...
. منزل ما بین خیابان میر و خیابان شهید نیکبخت، بین مسجد بابا علی عسگر و مسجد حجت اکبر بود که بعد از انقلاب در طرح توسعه قرار گرفت و برای اجرای خیایان شیخ مفید تخریب شد.
دوران تحصیل
ابتدایی دروس ابتدایی را در مدرسه رکنالدین به اتمام رساندم، غیر از سال دوم که آموزگار ما توسط ساواک دستگیر شد و تا آخر سال بدون آموزگار بودیم؛ بقيه سالهای تحصیل ابتدایی به خوبی سپری شد. داماد آیت الله خادمی، حجتالاسلام والمسلمین جزائری که روحانی وارسته و از سادات حسینی بود، در یکی از ایام ماه مبارک رمضان برای تبلیغ به مسجد محل ما به نام مسجد بابا علیعسگر آمد. ایشان بعد از نماز صبح، ظهر و عصر و بعد از نماز مغرب و عشاء و افطار برنامه سخنرانی و جلسه آموزشی قرآن و احکام و فعالیتهای بسیار داشت و من که آن زمان کلاس چهارم ابتدایی بودم، باوجود سن کم، انگیزه زیادی داشتم؛ تمام نمازها، سخنرانیها و کلاسهای ایشان را شرکت میکردم. یادم هست پایان ماه مبارک، ایشان جلسهای برگزار کرد و به صورت شفاهی از مطالبی که در طول ماه بیان شده بود سؤال کرد و ميان آن جمع توانستم همه سؤالها را پاسخ دهم. به عنوان مثال مبحث شکیّات نماز را که قبلاً به طور کامل از ایشان آموخته بودم بازگو کردم و مورد تشویق عموم قرار گرفتم. حاج آقای جزائری هم چون اشتیاق بنده را به مسائل دینی مشاهده کرد؛ در پایان جلسه به منزل ما آمد و مرا به یادگیری دروس حوزوی تشویق کرد و به پدرم پیشنهاد داد که پس از اتمام کلاس پنجم، برای ادامه تحصیل و فراگیری دروس دینی مرا به حوزه علمیه بفرستد... پدر و مادرم از این پیشنهاد بسیار خوشحال شدند و من که ذوق زده شده بودم، نمیدانستم چگونه سال پنجم ابتدایی را به اتمام رساندم! پس از اتمام دوره ابتدایی، توسط حجتالاسلام و المسلمین آقای براتی و راهنمایی روحانی دائمی مسجد بابا علی عسگر حجتالاسلام و المسلمین حاجشیخ غلامعلی خلدیفراز در مدرسه ذوالفقار ثبتنام کردم و بدین ترتیب وارد حوزه علمیه شدم و تحصیلات حوزوی را آغاز کردم.
. مدرسه رکن الدّین یکی از مدارس دو طبقه ی بزرگ اصفهان، واقع در خیابان شهید نیکبخت کوچه آسیاب بود.
. مسجد بابا علی عسگر در یکی از فرعیهای خیابان شیخ صدوق شمالی و شیخ مفید اصفهان واقع شده است.
. مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج آقای براتی از روحانیون فاضل قم بود که قبل از انقلاب در ایام تبلیغ به محل ما میآمد و بعد از انقلاب جزء قضات برجسته کشور شد. ایشان در مأموریتی به خرم آباد بر اثر تصادف دار فانی را وداع گفت و مزار شریف این روحانی مبارز و خدوم در قطعه ایثارگران گلستان شهدای اصفهان واقع شد. روحش شاد و قرین رحمت الهی باد...
. ایشان روحانی فعّال و مبارز و متدیّنی بود که در راه انقلاب سختی های فراوان کشید و بارها توسط ساواک دستگیر و شکنجه شد، حاج آقای خلدی فراز پدر بزرگوار همسر بنده نیز بود که در هشتم آذر1392 مصادف با 25محرم دار فانی را وداع گفت. روحش شاد و قرین رحمت الهی باد...
. مدرسه ذوالفقار واقع در بازار اصفهان نزدیک خیابان عبدالرزاق، یکی از حوزههای علمیه اصفهان است که در آن زمان یکی از بهترین مدارسی بود که با محتوا و برنامه، زیر نظر مرحوم حضرت آیت الله حاج آقا حسن فقیه امامی اداره میشد و از آن جایی که ایشان درک صحیحی از انقلاب داشت؛ عمده تربیت یافتگان وی، در انقلاب نقش آفرین شدند و بعد از انقلاب مسئولیتهای سنگینی به عهده گرفتند، اگر چه بعد از وفات آیت الله امامی، این مدرسه دیگر نقش قبلی را ندارد.
ورود به حوزه علميه اصفهان
روز اول با پدرم به مدرسه ذوالفقار رفتیم. پدرم کرایه رفت را خودش حساب کرد و قبل از اینکه سر کلاس بروم، مبلغی برای نهار و کرایه برگشت به من داد. جالب است فردای آن روز برای هزینه رفت و برگشت به مدرسه، همان مبلغ دیروزی را داد. من گفتم: هزینه یک مسیر را به من ندادید!... پدرم در جواب گفت: وُسع من بیش از این نمیرسد! اگر کم است پیاده برو!... به همین خاطر بعضی وقتها به جای خوردن نهار برای رفت و برگشت هزینه میکردم و گاهی از خیابان شیخ صدوق تا نزدیکی عبدالرزاق پیاده میرفتم و پیاده برمیگشتم تا هزینه نهار را داشته باشم و به همین صورت برای خود برنامهریزی میکردم.
از آن جایی که مسیر مدرسه ذوالفقار در بازار بود، حاج آقای براتی در ابتدا که قصد داشتم برای تحصیل به آنجا بروم، سه سفارش به من کرد: اول آن که سعی کن همیشه از سمت راست بازار حرکت کنی و دائماً جا به جا نشوی و تند هم راه نروی تا ناخواسته به کسی تنه نزنی، دوم این که به مغازهها و اجناس آن، چشم ندوز تا حواست از مسیر و هدفت پَرت نشود و سوم این که در بازار به افراد خیره نشو. با توجه به شلوغی و شرايط خاص بازار، این سه نصحیت برای من بسیار کاربردی و ارزشمند بود... روزی در مسیر، کتاب درسی از دستم افتاد و مقداری از آن پاره شد، حاج آقای خلدیفراز در این حال مرا دید و گفت: «کسی که از کتابش نتواند مراقبت کند به یقین از محتوای آن هم نمیتواند محافظت کند، باید دقت بیشتری دراین موارد داشته باشی...». این جمله ایشان هم به خاطرم ماند و سعی کردم همیشه به آن عمل کنم.